پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
وقتی آمدگنجشکی بود که زیرِ سرمایِ سهمگین نگاهی یخ زده بودپناهش شدمآنقدر که گرمایِ عشق را با جریان خون در رگهایش حس کردپَر گشود به بامِ دیگریاین دقیقا حس ویرانیست که از او به یادگار ماند بر تنِ احساسمشاعر :سمیه صفرزاده...
اُفتاده به خُمره نِگهت گشته شراب،ناب بُردی ز منِ عاشقِ دیوانه،تب و تابیک دَم بِنشین مست شَوَم از تو و عطرتهیهات من و آه من است، پیرهنِ مهتاب...سمیه صفرزاده (مستوره)...