عاشقی راهی نخواهد راه هم بی راهه است
گر تو راهی را بدانی، عاشقی بیگانه است
سید عرفان جوکار جمالی...
گر زبان باز کند آن دَرِ خانه رواست
پشت دیوار جفایی که شده به عشاق
سید عرفان جوکار جمالی...
خواستم شرح پریشانی دل را بدهم
ناله زد عقل که هی باز نگو در بَرِ ما
سید عرفان جوکار جمالی...
اعتمادی نیست بر پهنای بازِ آسمان
آن کبوتر با قفس، پروازِ آرامی ندارد
سید عرفان جوکار جمالی...
ما زنده به آنیم که اندر دل مایی
قابل نبُوَد جان اگر امروز بیایی
سید عرفان جوکار جمالی...
پر ندارد بلبلی که در قفس حس می کند
در سکوت غصه دیگر از جدایی دور است
سید عرفان جوکار جمالی...
هر چه گویی با نگاهی بازگو تا شاعرت
با نگاهت شعرهایش را زِ غم درمان کند
سید عرفان جوکار جمالی...
زخم هجرم به نگاه تو رفو می گردد
من شنیدم که طبیبم در گوشم می گفت
سید عرفان جوکار جمالی...
پیچیده عطر زلفت در کوچه خیالم
هر شب همین حوالی رد می شود گذارم
سید عرفان جوکار جمالی...
پایان ندارد جنگ من با من، چه باید کرد؟
عاشق شدن، تسلیم، من راهی پایانم!
سید عرفان جوکار جمالی...
از تو اندازه غم فاصله دارم
از غمِ فاصله ها هم گله دارم
سید عرفان جوکار جمالی...
همیشه حالِ دلم بی تو زار و غمگین است
بلی! هوای جهان بی تو تا ابد این است
سید عرفان جوکار جمالی...
نماز نیمه شب خواندم که شاید عشق برگردد
ولی افسوس اعدامی به زندان بر نمی گردد
سید عرفان جوکار جمالی...
هیچ دردی نیست همچون درد بی درمان عشق
سینه ای رنگین به خون ارغوان داریم ما
سید عرفان جوکار جمالی...
تو سکوت می کنی
و من
باران چشم تو را
می نویسم ...!
سید عرفان جوکار جمالی...
من دیگر
عاشق تو نیستم
عاشق عشقی هستم
که تو را
در من پروراند...
سید عرفان جوکار جمالی...
من از نم نم باران
ترسی ندارم
مرا همان سیل قبلی
سال هاست باخود برده...
سید عرفان جوکار جمالی...
زیر باران رفتم
و
نبود بوی تنی
تن به باران دادم
و
آب شدم!
سید عرفان جوکار جمالی...
خشت خشت قلب خود را با غمی پوشانده ام
بیمِ ریزش من ندارم، بَم شدن عاداتِ ماست
سید عرفان جوکار جمالی...
من هیچ تر از هیچ، پیِ هیچ دویدم
من هیچ ترین هیچِ، هیچستان زمینم
سید عرفان جوکار جمالی...
قالی دل را برایت بافتم هی رج به رج
نقش گنجشک دلم را توی آن انداختم
سید عرفان جوکار جمالی...
بسیار می پیچد چرا بوی خوشت در کوچه ها
والله ویران می کند طعمت رگ اندیشه را
سید عرفان جوکار جمالی...
طبیب از حال و احوالم چه داند؟!
نفس می آید و جان در بدن نیست
سید عرفان جوکار جمالی...
تازه می گردد دلم وقتی که می بینم تو را
من رگِ خواب دلم را دست چشمانت سپردم
سید عرفان جوکار جمالی...
من نوحه سرای دل ویرانه ی خویشم
من شمع خودم، هم گل و پروانه ی خویشم
سید عرفان جوکار جمالی...