پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
«من آمدم ترانه بیارم برایتانآجیل و هندوانه بیارم برایتانروزانتان همیشه به جوزا بدل شودشبهایتان همیشه به یلدا بدل شودآن قصر زرنگار، پس از کوه و جنگل استسختی همیشه در صد و سی سال اول استدیگر کلید بخت به جیب تو میشودیعنی خوراک برّه نصیب تو میشودما هندوانه هر شب دی پوست میکُنیمآن را نثار خوبترین دوست میکنیم»......
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفتپیاده آمده بودم پیاده خواهم رفتطلسم غربتم امشب شکسته خواهد شدو سفره ای که تهی بود بسته خواهد شدو در حوالی شبهای عید همسایهصدای گریه نخواهی شنید همسایههمان غریبه که قلک نداشت خواهد رفتو کودکی که عروسک نداشت خواهد رفتمنم تمام افق را به رنج گردیدهمنم که هر که مرا دیده در گذر دیدهمنم که نانی اگر داشتم از آجر بودو سفره ام که نبود از گرسنگی پر بود..........