سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
گوشی ام زنگ می خورد سراسیمه خودم را به آن می رسانم نفس نفس می زنم. شماره ی تو نیست... بی تفاوت گوشی را زمین می گذارم. امروز درست سه سال و چهار ماه و سه روز و ده ساعت و دو دقیقه است که تو رفته ای و من هر روز چشمانم را می بندم و تورا تصور می کنم همین جا درست در کنار خودم. دلتنگی به آتش کشیده است این منِ تنها را...
نفسم بند نفس های کسی هست که نیستبی گمان در دل من جای کسی هست که نیست......