متن شیوا شیرمحمدی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شیوا شیرمحمدی
بهش گفتم؛ بهترین لحظمون کی بوده ؟
گفت؛ دنبال بهترین لحظه ها گشتن وقتی که خود لحظه رو کشتیم چه فایده ای داره؟
سرم و انداختم پایین و تو دلم گفتم؛
تو هنوزم بهترین لحظه ی منی دیوونه
اما به قول خودش گفتنش چه فایده
یه عمر گولمون زدن که جمعه ها دلگیره
امروز صبح که تو بغلش بیدار شدم
گفتم؛ چه طلوع نابی
با خنده گفت؛ صبحِ جمعه ات بخیر خورشید کوچولو
فهمیدم، میتونه جمعه باشه و دل انگیز
براتون یه بغل آرزو می کنم که طلوع و غروب خورشید یکی از زیباترین هاش...
سایه ی موهایم
سکوتِ شب را
شکسته است
آسمان
مهتاب را جواب کرده است
موهای سفیدم
نبودنش را
فریاد می زند
قیچی بزن
این زبانِ سرخ را
تا به باد ندهد
رازِ این پریشان حالی را
سفیدی موهایم را
قیچی بزن
و سیاهی شب را
گره بزن
به ستاره های آسمانِ خیال
شاید
شفا داد دستانت
جسمی را که سال هاست
خورشید را در آغوش نگرفته است.
اینبار که موهایم را گرفتی
کمی آرامش
چاشنی قیچی ات کن
بگذار کمی عشق
همراه دستانت
جان ببخشد
به مُردگی گیسوانم
شاید خورشید
دوباره طلوع کند
در تارو پودِ موهایم
پینه و وصله زدن
به موهای من نمی آید
کوتاه کن
بریز
بگذار مرد شود
زنی میانِ تاریکی موهایش
در پریشانیِ موهایم
گُم می شود
مردی که
سال هاست
شغلش
مرتب کردنِ موهای بی نظم است...
نظم می گیرد
جهانِ کوچک یک زن
وقتی مردی
موهایش را
می بافد
حتی تا به تا
حتی به اشتباه
هاله ای از نور
می پاشید
روی سیاهیِ
شبِ موهایش
و می رقصید
خورشید
دوباره میانِ خرمنی از
شراره های آتش
دست هایش
پیچِ آخر
موها را که رد می کرد
آینه گدایی می کرد
تصویرِ یک زنِ زیبا را
شانه نمی خواست
دست هایش
نظم می بخشید
به جهانِ نامنظمِ
موهای یک زن
زاویه ها را
روی کاغذ مو به مو
پیاده می کرد
و چه گُنگ بود
ذهنی که هرگز
دستی برای نوازش
سمتِ موهایش نرفته بو د
دست هایش که عبور کرد
از شبِ موهای مریم
چشم های مریم استرس را
فریاد زد...
دست و دلم سمتِ موهایش نمی رفت
به انتها که رسید
آبشارِ موها که رها شد
آرام گرفت چشم های بی حوصله اش
موج و تابِ موهایش را
حالا به رُخ آینه می کشید
مانند ردِ بوسه بود
ردِ دستانش روی موهای سر
انگار به قیچی اش
آموزش داده بود
رقصِ قیچی
روی موهای پریشان
و در آخر
نفس می کشیدند
گیسوانی که سال ها مُرده بودند.
معجزه ی زنده کردن مو را
انگار خدا درونِ دست هایش
جاری کرده بود.
شیواشیرمحمدی
من از تو گذشتم
تو را می سپارم
به دستِ زنی که
آرزویت شود
نامت را شبیه من
صدا بزند
شیواشیرمحمدی
دستی که نیست
برای نوازش
چاره ای نیست
جز آنکه با خیالِ بودنت
از شب تاریک عبور کنم.
شیواشیرمحمدی
کاش من خانه ات بودم تا شب به شب خستگی هایت را برایم می اوردی
کاش من بالشتت بودم که شب ها سر روی صورت سردم بگذاری و بوسه بارانت کنم
و یا کاش من پیراهنت بودم تا صبح به صبح لمس کنم آغوش تورا
کاش من شیِ کوچکی بودم...
تو غریبه ترین آشنایی بودی
که من
در نگاهت خودم را جا گذاشتم
برای ابد
و انتظار آمدنت مرا کور کرد
درست مثل ذلیخا
گوشی ام زنگ می خورد
سراسیمه خودم را به آن می رسانم
نفس نفس می زنم.
شماره ی تو نیست... بی تفاوت گوشی را زمین می گذارم. امروز درست سه سال و چهار ماه و سه روز و ده ساعت و دو دقیقه است که تو رفته ای و من...
روزی کتابی خواهم نوشت
خوش شانس ترین زنی که تورا داشت
و بدشانس ترین زنی که نمی توانست برای ابد گم شود در آغوشت...
و این است ماجرای تمام عشق های نیمه کاره
در اوجِ خواستن باید بروی و ادای نخواستن را در بیاوری با لبخندی به پهنای اقیانوس آرام...
گاهی به نبودنت فکر می کنم...
به شب های طولانی که ممکن است
هرگز طلوع خورشید را نبینم.
گاهی به نبودنت فکر می کنم...
به عطر آغوشی که سهمم نمی شود و من
تیتر می شوم میانِ واژه ها با خطی درشت
شیوا به وقتِ دلتنگی
گاهی به نبودنت فکر...
صدای هوی هوی باد
ته مانده ی خاطراتِ سرم را تکان می دهد...
خورشید مدام زیر ابرهای سرگردانی که اینطرف و آنطرف پرتاب می شوند. پنهان می شود.
سرم به سمت آسمان برای درد و دلِ کودکانه کج می شود. انبوهی از سوال ها درون مغزم بی نظم رژه می...
تب کرده است
احساسم
در کابوس شب هایم
هذیان می گوید
آمدنت را