سه شنبه , ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
عتیقه باز بودخودم رانهبلکه خاطره عشقم را می خواست......
عتیقه باز بودخودم را نه ...!!!بلکه خاطره عشقم را می خواست تا در کلکسیونی از دل هایی که شکسته جای دهد و در روزگار پیری غبار روی انبوهی از عتیقه های جورواجور را با نفس های به تنگ آمده بزداید و سفر های ذهنی اش را به اتمام رسانداما نمی دانست تک تک روزهای عمر من بود که هیزم شومینه ی اتاق تنهایی اش شده بود ......
نوشته بود وقتی وارد خونه ای شدی کور وارد شو،کر خارج شومنم رفتم مهمونی چشام رو بستم هی میخوردم ب در و دیوار اخرم زدم ی گلدون عتیقه شونو شکستمداشتم میومدم بیرونم خودمو زده بودم ب کری هرچی فش میداد نمیشنیدم...