عقیق نابی زلال چون آبی قند روزای تلخی بوی ریحونی شفای جونی یار روزای سختی حریر سبزی عصای دستی گنج قارونه چشمات تو بوی نونی باغ زیتونی رود کارونه موهات دل به تو دادم...
عقیقی چون لبت اندر یمن نیست چو روی دلفریبت یاسمن نیست رفیقان را کنی نفرین و از غم بمیرم من.چرا رویت به من نیست؟
من کجا در بین خون و خاک دنبالت بگردم آمدم تا دور جسمِ بی پر و بالت بگردم پا به پای من آمدند می آمدم و میزدند آواره شدم وای حسین ای شاه کفنت کو عقیق یمنت کو بگو پیروهنت کو تنت کو