پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دیدی جانم ؟باران همه جا باریدهاما تو نیستی!نیستی؛ تا دست در دست هم قدم بزنیمیکهویی و بدون اینکه گونه هایمان از خجالت سرخ شودقهقهه ی بلندی بکشیماز خوشی زیاد میان جمعیت شهر گُم شویم.و زمان از دستمان دَر بروددلم میخواهدبدون چتر روی نیمکت خیس بنشینیمو گرمی شانه هایت را در همان هوای سردِ بارانی حس کنمآه!لعنت...لعنت به تمام ابرهایی که بی توقصد باریدن دارند...