سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
وقتی پدر خسته می آمد سمت خانهوقتی که شاکی بود از جور زمانهوقتی به دستش بار سنگین داشت، مادر یک یا علی می گفت از دل ، عاشقانهعطر خوش نامت که می پیچید در باددر سجده می افتاد گل هم بی بهانه دست پر از مهرت همیشه بر سرم بودوقت دعا ، ای بعد پیغمبر یگانهنام تو را از کودکی دارم به خاطرای نام زیبای تو ، شعر جاودانهذکر تو را هر وقت خواندم باز دیدمتسبیح ، می خواند تو را دانه به دانهمادربزرگم تا گره بر دار می زد ...
من چقدر خاطره ی نداشته دارم از تو ،چقدر قرار های نگذاشته ،کافه های نرفته ، نیمکت های ننشسته ، چقدر دوستت دارم های نگفته ،حرف کمی نیست وفاداری به دست هایی که تابحال لمس نکرده ای .....بهزاد غدیری...