یکشنبه , ۹ مهر ۱۴۰۲
من دلم هرگز نمی آید که دلگیرت کنمیا که با خودخواهی ام از زندگی سیرت کنمهی نمک می ریختم با بیت بیت هر غزلتا که با شعر خودم شاید نمک گیرت کنمخواب خوب هرشبم بودی گمان کردم که تومال من هستی اگر هرجور تعبیرت کنمگاه عاشق بودی گاهی بلای جان منخوب یا بد نمیدانم چه تعبیرت کنممن فقط میخواستم مال خودم باشی همینمن فقط میخواستم پای خودم پیرت کنمبهزاد غدیری...
هم مهربونه، هم جذاب. هم حد و حریم خودشو میدونه هم چشمای قشنگی داره. به وقتش شوخی میکنه به وقتش جدیه و بلده چطوری کاریزماتیک رفتار کنه...من از کسی اسم نبردم، ولی اسمش اومد تو ذهنت...بهزاد غدیری...
در روزهای نبودنت، بودنت را مرور می کنمروزهایی که خنده هایت آرامش جانم بودو صدای نفس هایت دلیل نفس کشیدنم…تو رفتی و زندگی با تو رفت...عشق با تو رفت...شادی با تو رفت...تو رفتی و همه چیزهای خوب را با خودت بردی تا من بمانم.و یک دنیا حس دلتنگی و نبودن و تاریکیکاش دنیا آن قدر گرد باشد که یک روز بی هوا و بی بهانه...جایی که حتی گمانش نمی کنمتو را به من برساند...بهزاد غدیری...
دوستت دارم به اندازه نامه های شاملو به آیدابه اندازه حس خواب ۵دقیقه صبح...به اندازه حس تموم شدن امتحانات...به اندازه اون استرسی که میبینمت میگیرم به اندازه تک تک ضرباتی که قلبم میزنهبه اندازه بوی بارون و قشنگی رنگین کمون به اندازه تموم آهنگهایی که برات فرستادم به اندازه همه دوستت دارم های دنیابه اندازه تموم حرفای قشنگی که وجود داره به اندازه هرلحظه ای که بهت فکر کردم... «دوستت دارم»بهزاد غدیری...
حسرتی هست فقط بر دلِ من تکراریکاش گرمای لبت بر لبِ من بگذاریهمه خفتند ولۍچشمِ من از اشک پُر استسهمِ من از تو شده گریه و شب بیداری...بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی...
بی تو...انگیزه ای برای بیدار شدن نیستبا خیالت اما باید خوابید.!صبحِ بدونِ تو ، ارزانیِ آدمها...دلِ من خوابِ تو را می خواهد💗بهزادغدیری...
تقدیر هم با درد هایم قد کشیدهیک راه با چندین غم ممتد کشیدهگاهی نمی فهمد کسی حرف دلت راوقتی که دنیا لحظه ها را بد کشیدهباید به دیدارم بیایی تا بفهمیاز دوریت این دل غمی بی حد کشیدهقدر زیادی حرف دارم ، آه و افسوسممنوعه بودن بین ما را سد کشیدهشاید ندانی تا ابد ، شاید نبینیتقدیر بعد از تو مرا مرتد کشیده...
در خدا حافظی ات هر چه بلا بود رسیدمرغ خوشبخت من از لانه ی تقدیر پریدزندگی دار عذاب است و نمی دانستم...دل در این دار چرا بسته ام و با چه امید؟!از همان روز که رفتی ز برم فهمیدم...باید از هر چه امید است دگر دست کشیدقحطی مهر و وفا گشته در این دور و زماندل مگر غیر جفا از بر دلدار چه دید...؟!تو خود از لانه ی من پر بکشیدی هیهات...چشم من در پی تو هرشب و هر روز دویدتو که در حدّ خدا بودی و من بنده ی تودست تقدیر خدا ، رشته ی ...
این دل که نِی می زندُدر سکوت شبُ باران ، می خواند...همان قوی عاشقی ستکه روزی در فراق یار دیرینه اشو در مسیر تندبادِ زندگی ،مسیر عاشقانه ی زندگیش رابه دست فراموشی سپرد...بهزادغدیری...
رفتی ز برم لیک غمت مانده به جانم...(ای داده به بادم)هر لحظه گرفتار غم و اشک و فغانم...(ویران ز نهادم)چشمان تو و قسمت من همدل و همسان(آتش زده برجان)عشق تو امید من و من زنده به آنم...(با یاد تو شادم)ای درد غم عشق تو درمان و دوایم...(ای صحن و سرایم)بیمارم و بر هجر طبیبم نتوانم...(ای وفق مرادم)باز آ که به گِرد تو چو پروانه بگردم...(صد باره بگردم)سرما زده بر ریشه و دائم به خزانم...(از پای فتادم)باور نکن ای...
به شوقت شعرهای من، هوای دیگری داردگمانم دردِ هجران هم ، دوای دیگری دارداگرچه درگلستان ، گُل شود هم صحبتِ بلبلولی هم صحبتی با عشق صفای دیگری داردبهزادغدیری...
نشسته ام به تماشا قطار خالی را مسافران زبان بسته ی خیالی را عبور می کنی و بی صدا بهم زده است دوباره عطر تو آرامش اهالی را هنوز از دل من بوی درد می آید اگر نفسی بکشی گاه این حوالی را هنوز شاعر یک لا قبای این شهرم تو سر به راه کن این روح لااُبالی را از آن دقیقه که از چشم هایت افتادم مدام تجربه کردم شکسته بالی را زنی شدم که دلش را به دره ها زد و رفت به جان خرید خطرهای احتمالی راترک ترک شده ام یک تلنگرت کافیست...
پروانه شدم ، بال زدم ، سوخت دو بالمدیوانه شدم ، داد زدم ، وای به حالمبیخود شدم از خویش و از این گردش ایامنومید و سر افکنده از این طالع و فرجاممستانه شدم ، باده زدم گاه به گاهیدل خسته ز می ، باز شدم غرق تباهیخندیدم و گفتم شود از باده حذر کرد...از کوچه مستان به چنین حال گذر کرد!حال این منم و حال من و سوخته بالیدیوانه و بیخود شده ای ، رو به زوالینومیدی و مستی ، به چنین درد دچاری!دل خسته ای و خنده کنان ، باز خماری......
در زلالِ چشمِ تو آرامشِ جان دیده امقامتت رعنا تر از سروِ خرامان دیده امبی تو وعشقت جهانم چون جهنم میشودمنکه آغوش تورا مُلکِ سلیمان دیده امبهزادغدیری...
می شود چشمان من با دیدنت گریان شود؟لحظه ای سیراب و روزی بر شما مهمان شود؟ابر بی تابم که عمری حسرتت در سینه استمی شود بغض دلم در کربلا باران شود؟بهزادغدیری...
چقدر زجر می کشند شعرهایموقتی اجبار دارم ،کوچکترین حرفهای ساده را ،با لکنت ، در هزار پرده بگویم ..کاش میشد یک سر سوزن ازاحساس شعرهایم را بغل می کردی...بهزادغدیری...
هرکس باید در زندگی اش یک رفیق ، همدم ، هم سنگر و همراز داشته باشد.کسی که همیشه مثل دستهای خدا به موقع به فریادت برسد.کسی که امن باشد.کسی که با وجودش کنارت گرد اضطراب و دلشورهایت را بتکاند.کسی که وسط بغض هایت جوانه لبخند بکارد.کسی که همیشه به رفاقت با او مفتخر باشی.کسی که تا او باشد هرگز احساس تنهایی نکنی.کسی که وقت و بی وقت برایت گوشه ای دنج به حساب بیاید که همیشه حوصله اش را داشته باشی.که اگر همچین کسی نباشد ، نمیدانم برای شادی...
بغض شعرم بی امان فریاد میزد واژه راتا بسازد قصه ای از غصه ای پر ماجراحس ِ دلتنگی و غم تا عمق جانم می دودمرگ هم پاشیده اینجا وحشتی بی انتهاگم شدم در این حوالی در هوای عاشقیسایه ام در گوشه ای فریاد میزد بی صداآمد و عاشق شدم دیگر نمیدانم کی اممی برد سرگشتگی، آشفتگی من را کجا؟!ریشه ریشه گردن ِ دل را برید آن کس که گفت عاشقم بی ادعا بی شرط و بی چون و چراوعده هایش طبل تو خالی شد و بر پیکرمپتک سنگین شد تماما قول ِ آن پر...
جز تو ...دربِ دل باز است و جز یک تو میانش هیچ نیست روز و شب جز اسم تو وِردِ زبانش هیچ نیست عمرِ رفته نَشمُرَد، گر صد هزارانش برفت جز خیال و فکر تو وصفِ زمانش هیچ نیست تا که حرفی، صحبتیاز عشق جاری می شود جز صفای عشق تو حرف دهانش هیچ نیست ناله ی بسیار دارد دل زِ هجران هر زمان جز برای تو دگر آه و فغانش هیچ نیست ترک هر محفل نموده ،دل ندارد حوصله محفل و جز حرف تو در گفتمانش هیچ نیستاز همه نورِ جهان فانوسِ دل دارد گریز...
شبی زنی شعرهایش را سوزاندو برای یک دیدار سادهاز پنجره ها گذشتآشفتن خواب ، کار ساده ای نیستوقتی پلک هایتخسته از سایه ای سنگین استمرا ببین...غریب تر از هر آشنای دیروزمو این شعرهایی که می خوانی ،حاصل بیخوابی های هر شب من استملودی تلخ تنهاییحریر شب را می شکافدو نوزادی در آغوش باد متولّد می شودکه از جنس ِ پاییز استمی بویم تنش را و فکرم تا خدا می رود !چه سخت است نظم دادنبه جهانی جاوید ،وقتی شعر ، از قدم های ...
من به تنهایی بیرون می روم.به تنهایی با خودم حرف زدم و به خودم دلداری داده ام.به تنهایی مشکلاتمو هضم کرده ام.من واسه خودم رفیق بودم، دشمن بودم.به خودم خوبی کردم، بدی کردم ، خودم خودمو گم کردم، پیدا کردم!من تنها حال خودمو خوب کردم توی روزایی که نیاز داشتم تا کسی کنارم باشه!پس وقتی که عزیزی باید کنارم باشه نباشه و بره ، فقط باید با یه لبخند ازش تشکر کنم که باعث میشه قوی تر از قبل ادامه بدم...بهزاد غدیری ، نویسنده و شاعر کاشانی...
بیقرارم قرار می خواهمحالِ با اعتبار می خواهماز حصارِ تمام آدم هاراهکار فرار می خواهمکشف کردم که چون بیابانممن فقط چشمه سار می خواهمسرزمینی است عشق من، که در آنشاه نه، شاهکار می خواهماز وصالِ همیشه دلگیرمساعتی انتظار، می خواهمغرق شاید شوم ،ولی عمری استرود را، بی گدار می خواهمسنگ قبر اسمی از فراموشی استخویش را بی مزار می خواهمو تو را تا به کعبه ات برسمباز، چشم انتظار می خواهم بهزاد غدیری...
شما چه میدونین بعضی آدمها چه زجری میکشن که جلویِ چشمای شما قوی و مقتدر به نظر بیان.چه میدونین چه دردی توی جای جایِ روح و قلبشون، چه مسافتی میره که صورتشون خونسردی و صبوریشو هیچ وقت از دست نده که یهو جلویِ شما فرو نریزن و کوبیده نشن!چه میدونین بعضی ها چه مشقتی رو تحمل میکنن که تو چشمهاتون نگاه کنن و آروم ترین لحن و نگاه رو داشته باشن!و دوست داشتنشون از سلول سلولِ بدنشون فریادِ دلتنگی نزنهکه از ترس قضاوت ها و چشم های بد و زخمی، بیخیال تری...
هنوز هم زندگی زیباستهنوز هم در وجود آدمها مهربانی بکر دیده می شود کهنگاهشان ، کلامشانواژه های تکراری اما قشنگشانآرامش جانت میشود.هنوز زندگی زیباست!وقتی یک نفر باشد که به خاطرشچوب حراج به تنهاییت بزنی...بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
من از تو آویخته ام ، از چادر نماز شبت که پر از شکوفه های بادام است.دوست دارم تمام نفس هایت را در گوشم زمزمه کنی ، ای روح مقدسی که تسخیرم کرده ای.شاید آدمی به زمین تبعید شده است، اما من بهشت را روی همین زمین یافتم.روی دامن تو و چشم در چشمان تو ....بهزادغدیری...
دلم گرفته برایت ، مگر نمی دانی...؟چرا برای دلم یک غزل نمی خوانی؟غزل بخوان که بمیرد میان سینه ی منغم سکوت خیابان ، غمی که می دانی و بغض پنجرہ بشکن، ببین چه کردہ غمتبه این دو وادی وحشت، دو چشم بارانی بیا غزل به فدایت ، در انتظار توامبیا صفای تبستان ، تب زمستانی ببر مرا به نگاهی ، ببر مرا گم کننشان نماندہ برایم ، خودت که می دانی بیا که پر زند از دل به موج چشمانتکلاغ شب زدہ یعنی غم پریشانی و باورت بکند بار دی...
روزِ عاشورا برای گریه نیستبیین پیام شاهِ عطشان را که چیستهر کجایی قد علم کن بر ستمتا ببینی گردن ظالم ، تو خماز عدالت گو سخن ای خوش زبانبی پناهان را تو باشی سایبانتن نده بر ظلم ظالم با گناهچون در آخر راهِ تو افتد به چاهحرف حق دائم بگو ، گر تلخ هستعاقبت ، چوب ستم خواهد شکستقسمتی از حرفِ عاشورا شد اینحجّتی بر این جهان باشد یقینشاعر نالان ؛ دلت از غم رهانکن عمل بر شعرِ خود در این زمانبهزادغدیری ، شاعر ک...
قسم به روشنی ناب چهره ی قمرتربوده است دلم را نگاه معتبرترسیده برق نگاهت به استخوان هایمچگونه دل نسپارم به جلوه ی نظرتمیان لذت و حیرت مرا معلق کردرسید تا به نگاهم نگاهِ مختصرتبکش به بند مرا در حریم آغوشت روا ندار نباشم اسیر و در به درت مرا به شرح خبرهای داغ دعوت کنکه عاشقت شده ام با خلاصه ی خبرتدلم برای تو ناقابل است ، جان بطلب خوشا به حال کسی که شود فدای سرت بهزادغدیری...
هر دم نفَسم با نفَس گرم تو ،گرم استاز روی تو خورشید سرا پرده ی شرم استبا طلعت رویت شده رخشنده دل من دلهای چو سنگ از نفَست نازک و نرم استبهزاد غدیری ، شاعر کاشانی...
باید بگویم بشنوی اما... بماند...بگذار تا این قصه در اینجا بماندمن این طرف تو آنطرف هستی در این شعردر «ما»ی ما دو «من» چرا تنها بماند؟یک من سراپا خوبی و زیبایی و عشقیک من فقط در حسرتی زیبا بمانداین رسم عشق و عاشقی هرگز نبودهاینگونه گر باشد ، چرا دنیا بماند؟ویران شود دنیای بی تو ، بی محبتدنیا مبادا بی وصال ما بماندمن داستان عشق را اینگونه دیدم:قوی سفیدی در دل دریا بماند...پشتِ سر هر قطره اشکم، داستانی ستباید بگ...
سعی نکن متفاوت باشیفقط خوب باشاین روزا خوب بودنبه اندازه ی کافی متفاوتهبهزاد غدیری...
- امروز جوری بغلم کن که انگار فردا می میرم!+ فردا چی؟- فردا جوری بغلم کن که انگار از مرگ برگشتم ...بهزاد غدیری...
قول میدهم چیزی که از آنِ من و تو باشد دوباره باز میگردد، خنده ها، شادی ها حتی زخم های دیرینه ات اگر خوب نشود التیام می یابد و تو با لذتی که نمیدانی، جای خراشیدگی هایش را میخارانی...قول میدهم که نمیدانی بهترین اتفاقات زندگی ات هنوز رخ نداده اند. همینکه آدم این جمله را باور کند یعنی به استقبال زندگی دوباره رفته است. لبخند، عشق، محبت... این ها چیزهایی نیست که بتوان به زور به کسی القا کرد. باید به دنبالش رفت صورتش را بوسید تا مسیر خانه ات را یاد ...
یاد می گیری سخت و محکم باشی و احساس را از چرخه ی زندگی ات، خارج کنی؛وقتی بارها زیرِ رگبار مشکلات و مصیبت ها و لابه لای سخت ترین ثانیه ها، در حالی که عمیقا کم آورده ای؛ به اطرافت نگاه می کنی و می بینی که بی پناهی و هیچ کس را کنارِ خودت نداری!آن وقت است که با خیالِ راحت، بی خیالِ خواستنِ آن هایی می شوی که در سخت ترین روزهای زندگی ات، تو را ندیدند و حتی صدای فروپاشی ات را نشنیدند!اجازه می دهی آدم های رفته، فراموش شوند و بعد از آن، حفره های خال...
شبی تاریک و تارم، ماهِ تابانی نمی بینمبرای دردهایم دستِ درمانی نمی بینمهوایی شرجی و گرمم، پریشانم،عطش دارمولی در آسمان عشق، بارانی نمی بینمسوار بالهای باد می چرخم به هر سویینمیدانم چرا موی پریشانی نمی بینممثالِ خط پرگارم، به دور خویش میچرخمدر این دور تسلسل خط پایانی نمی بینممثال رودِ سرگردان و دور افتاده از دریاسرودِ آبشار و موج و جریانی نمی بینمنگاهم خیره بر در خشک شد تا اینکه برگردیولی جز بغضِ صاحبخانه مهمانی نم...
هر زمانی دفتر قلب مرا وا می کنینقطه نقطه نام خود هر گوشه پیدا می کنیالتماست می کنم برگرد و دستم را بگیرمن نمی دانم چرا امروز و فردا می کنی!؟چشم خود را از نگاه من گرفتی بی وفابرکه ی دامان خشکم را چو دریا می کنیغنچه ی امید پرپر شد بهارم شد خزانآمدی باغ خزانم را تماشا می کنی...دیدمت از کوچه بگذشتی ولی بی اعتنااین چنین خون بر دل غمدیدهٔ ما می کنیزنده ام بی تو ولی شرمنده ی این زندگیبدتر از آن اینکه عشقم سخت حاشا می کنی...
بیا ای آفتاب صبح مردادبتاب ای چشم شهلای پریزادبرقص ای شاخه ی شمشاد در بادبخوان از عشق چون شیرین و فرهاد«تولد مردادی های عزیز مبارک»بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
ای بانوی رنجهاای لطیفِ همیشه سخت...چگونه توانستی تا آن بلندای بکرِ،قله های صبر و شهامت را فتح کنی؟به کدام ارتفاع از خوشبختی پرچم آویخته بودی که دردهایی آنچنان بزرگ رااینچنین کوچک دیدی؟بهزاد غدیری...
شاد باش و رقصان زندگی کن تا گل های پیراهنت خاطره ای باشد برای پروانه ها ، و تعریف کنند برای شکوفه های پژمرده ی دشت ها...شاد و رقصان باش...تا حریر نرم و نازک دامنتبا دست های زبرِ روزگار ، نخ کش نشود...بهزادغدیری...
صبح امیّد شروع هیجان خواهد شدو نگاهت سبب قوت جان خواهد شدتا تو هستی نفس و عشق ودل من یک عمردوستت دارمِِ من ، ورد زبان خواهد شدبی تو میمیرم و با خاطره می پیوندمتو نباشی دل تنگم نگران خواهد شدمی رسد روز وصال من و هنگام قرارهرچه میخواستی از عشق همان خواهد شدخون دل خوردم و تقدیر مرا با خود بردبه جهانی که جهان گذران خواهد شدعمر ما میگذرد فرصت چندانی نیستآدم آماده ی رفتن ز جهان خواهد شدوقت رفتن اثر شعر مرا خواهی دید...
نسیم صبح منی چون ز خواب برخیزیپر از شکوفه و شادی ز شور لبریزیتومثل دشت شقایق لطیف و چشم نوازو مثل باغ پر از اطلسی دل انگیزیبه چشم وچهره وقامت یگانه ای در شهرتو در میان عروسان عروس تبریزیز شوق آمدنت لب ، همیشه پر غزلستتو مثل نم نم باران ترانه می ریزیبه باغ سرد و خزان دیده محبت و عشقتو همچو رویش گلهای سرخ پاییزیبهار هم که نباشد من از شکوفه پرمبه فصلهای دل من تو گل می آ...
دست از سر غمگین دلم بردارید از آجر این خرابه کم بردارید من کاشیِ نازکِ دلِ سهرابم اطراف من آهسته قدم برداریدبهزادغدیری...
در سلطنت عشق اگر شاه تو باشیعالم همه در یک طرف و ماه تو باشیاز برزخ دنیا تو بیا و برهانمخواهم که مرا همدم و همراه تو باشیبهزاد غدیری...
در این داستان پر ماجرای زندگیمن به هیچکس بد نکردمجز💔 دلم...
ببار باران بر بغضِ پرنده ی بی پرِ پروازببار باران ، در سوگِ قفسدلبسته یِ یک آوازببار بر تنِ زخمِ درختانِرها در ریشه هایِ بادببار باران ، بر رویِ گام هایِکوچه هایِ خالی از شادیببار باران رها کن کوچه هایی راکه جای قدم های خاطره انگیز انساهای ناب و بی تکرار هست.صورتِ این شهر ... جایِ پایِ زخم هایِ آبله پیداست و هوایِ قلبِ شهرم سخت مسموم استچه دلتنگم چه دلتنگم برایِ یک هوایِ پاکبرای عشق ، برای سبزی و رویشبرایِ...
امیدی آرزویی دلبری ، نیکو سرانجامیدر این دنیا به جز وصل من و تو نیست فرجامیمرا چون قوی عاشق فرض کن ثابت قدم در عشقکبوتر نیستم هر بار بنشینم لب بامیمن از ایزد چه می خواهم به جز گرمای لبخندتکنارم زندگی کن جان فدایت، چون دل آرامیهمیشه شاکر و خوشنود باشم از خداوندمکنار تو ندارم لحظه ای احساس ناکامیمن آن پاییز غمگینم که از هجرت پریشانمبهاری کن مرا ای دوست! با ارسال پیغامیمرا در انحصار مرگبار خامشی نگذارسکوت خویش را بشک...
یک سنگ میان راه می اندازند یک تیر به سمت ماه می اندازنداینان که برادران یوسف هستندیک روز مرا به چاه می اندازندبهزادغدیری ، شاعر کاشانی...
همیشه سعی داشتم برای کسی دل به دریا بزنم که همسفر بخواد ، نه قایق...ولی همیشه گزینه دوم ، بیشتر به چشمم اومد...بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی...