پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مَنی یارادی اوزو آغ بَختی قارا،اوزاخلیغ وِریب سالدی آرا،دَردَّریم چَکیر مَنی هارادان هارا،نولوب آغیرینی چَکیبدیر مَنه،سوزوم حساب اِلَر دَرگاهینه تاری؟سویوخلوغ نِجه وِردی سَتَلجَمده قاری،یارادی گولو یِری گوچَه اوچان آری،نِجه دَردی دَرده چکیبدیر منه،امیرطاها ظهری.......
اشعار من چه غَزَل چه هَزل خریدار ندارد،چون آن بُتِّه سروی بی ریشه که یار ندارد،امیرطاها ظهری.......
نُخُستین حَرمُ الله است کانونِ اَهلِ خون،طوفان کُنَد دَر عالَمی بَر آدَمی یا پُرجنون،امیرطاها ظهری.......
مَن دوبار زاده شُدَم، دوبار زاده،از مادَر و دِگَری از چِهرِ دِل داده،امیرطاها ظهری.......
دَم دَمی دَر نای و دَمی دَم نِینِی نا و دَم و نای و دِگَر نِی نِیامیرطاها ظهری...
اما تو ماه من آخرین پناه من رودخانه یخ زده شبی دگر بیا اما تو ماه من شوق دیدنت گناه من شب سرد و ساکت است وقت سحر بیا اما تو آه من شاهد و گواه مناز پیش من نرو بمان با دعای مناما تو آه من به دامنت نگاه من بچرخان سرت، به سمت صدای من اما تو راه من ای امید تباه مناز هر طرف نرو بازگرد به من بیااما تو راه من درخشش پگاه منبا عطر مریم و نرگس و یاسمن بیااما تو شاه من وجودت سپاه مناز هر طرف که شد طلوع کن برای اما تو شاه من بزن ...
دیوانه نبودم که دیوانه بخواندند مرابه کدامین گنهم ز جان ستاندند مرا...
تیره گی ها که گذشت فصل گل دادن ماست آریا ابراهیمی...
وقتی نگرانم، به پناهگاهم می روم. هیچ نیازی به مسافرت ندارم. رفتن و پیوستن به قلمرو خاطرات ادبی ام کفایت می کند. زیرا چه وسیله تفریحی شریف تر و چه هم صحبتی سرگرم کننده تر از ادبیات وجود دارد و چه هیجانی لذت بخش تر از هیجانی است که کتاب خواندن نصیب انسان می کند؟_ برشی از کتاب ظرافت جوجه تیغی نوشته ی موریل باربری_ترجمهٔ مرتضی کلانتریان...
من آیینه تو هستم عزیز حسینی...
یکی از حُسن های بازداشتگاه این است که می توانی به گذشته ات نگاه کنی و بفهمی چرا می خواهی این بلاها را سرخودت بیاوری و چرا فکر کردن بزرگ ترین عذاب ، لذت و گناه زندگی است . / رمان لمس / محمد رضا کاتب...
تهِ خط هر آدمی آن جاست که نه می تواند تسلیم شود و نه می تواند بجنگد / رمان لمس / محمدرضا کاتب...
عاشق آن است که از جان بگذرددر مشقت راه هموار و تن رام کندتا رسد بر روی معشوق و آن نکنه نگاهدر شفقت نزد شاه، شفا، بس دلارام کند- سانیا علی نژاد...
یک در پی این جان و سرابیدر می کده دل خوش به نقابیدر جام و می ات شوق نیایدتا در دل خود شور نیابی- سانیا علی نژاد...
من در تب و تاب، او در خیال خوابمن در چنگال آب و او در بند حجابچون تکه چوب خشکی شناور در آناین منم که ماندم تنها با رنگ خشاب...
من واژه ندارم که زِ تو نیک بگویممن واژه ندارم که زِ تو نیک بگویمنیکی ز تو و نام توست، دلِ دلداردر گوشه ی صحنت که نشینم، پُرِ بغضممن را که به آغوشِ به جز خویش تو نسپار...
در نبردی نابرابر با خودم جنگیده ام...در نبردی نابرابر با خودم جنگیده ام...مرگ خود با دست خود را من به چشمم دیده امهرکسی از یک نفر در زندگی ناراحت استمن ولی از خویشتن هر روز و شب رنجیده امدر سکوت شب میان واژگان گمگشته ام...در میان بغض ها تلخ و غمین خندید ه ام...سر به زیر و ساده و بی ادعا در دشت غممن به هر ساز جهان هرچند بد، رقصیده امدر ترازوی جهان هم عشق تنها داور استهرکسی را با عیار عشق من سنجیده ام......
درد من، بی تو جهانم پوچ و تو خالی شدهدرد من، بی تو جهانم پوچ و تو خالی شدهرفتی از پیشم، شنیدم حال تو عالی شدهسرنوشتم بوده این اندوه و این چرخ عذاباز نخستین روز سهم من بد اقبالی شدهروزها بعد تو کش دارند ای درد عزیز...لحظه های رفتنت هریک چنان سالی شدهقلب من در سینه ام اما برایم نیست، نهشهر قلبم بعد عشقت، شهر اشغالی شده...غرق دریای سکوت و حیرت عاشق شدنشعرهایم بعد تو کوتاه و اجمالی شده......
وقتی که سعی خودم رو کردم که یک خودساخته یِ با سیاست باشم و قلبم رو برای ورود عشق به خودم آماده کنم، من رو دروغگو صدا کردنوقتی که خودم رو از خانوادم جدا کردم تا آرامش درونیم رو دوباره پیدا کنم و بدونِ ذره ای دخالت و جنگ اعصاب زندگی کنم؛ من رو خیانت کار صدا کردنتموم تمرکزم رو روی خودم گذاشتم تا سلامت روانم رو تعمیر کنم، خودخواه صدام کردناز نظرشون من فقط یه روان پریش احمقم که فقط مایه ی دردسر تویِ زندگی بقیه ستولی من هیچ وقت نقشی نداشتم. من ...
اتاقش بوی خودکشی میداد، بغلش که میکردی بوی ناراحتی مشامت را آزار میداد؛ چشمانش آه از چشمانش...برای اولین بار چیزی را نشان نمی دادند، اما اگر به آنها خیره میشدی متوجه میشدی که هر شب می گریند.با وجود تمام اینها میگفت: زندگی ادامه داره!نمیدانم چه چیزی در این زندگی کوفتی دیده بود که امیدوار بود.اگر از ناامیدی رو به مرگ بودی، یک ساعت پای صحبت هایش می نشستی به تمام وجودت امید به زندگی تزریق میکرد.اما باز هم نمیدانم، خودش چگونه با این اوضاع زن...
آخرش میفهمی بی تفاوتی ضعیف ترین برخوردیه که میتونی داشته باشی. باید ذهنت رو باز تر کنی چون کلی انتخاب برای هر لحظه از زندگیت داری و اینکه متوجه ی این نکته بشی اوج پختگیه :)))...
وقتی مهاجر باشی تیکه ای از خودت رو برای همیشه جا میزاری... ....
مسئولیت من توی زندگی انگار اینه که عددای بزرگ و بزرگ تری بسازم. از تعداد ساندویچ هایی که میخوردم، مبلغ پولی که خرج می کردم و ساعت هایی که وقتم رو هدر میدادم....
فکر میکنی بهترین دفاع حمله ست؟ بهترین دفاع عقب نشینیه احمق!...
اگر روزی پرسند، تنهایی را شرح بده اینگونه خواهم گفت که تنهایی، دیاری آشوب زده است. در آن سرزمین نشاط در نزاع به سر می برد و هیچ گاه از جنگ خسته نمی شود. همان عارضه ای که به جان آدمی می افتد و آن را از پای درمی آورد. تنهایی، دردی بسیار است. همچون باتلاق، اگر ادامه بیابد هرکسی که مبتلا به آن شود در عماق خود هلاک می کند و نمی گذارد رنگ خشنودی را ببینی. گویا مذابی جان سوز باشد، تمام وجودت را به آتش می کشد و می سوزاند. تنهایی اگر از گذشته بماند، ...
در نقطه ای ایستادم، همانند گهواره که تکان می خورد، اما حرکت نمی کند . چشم به راه اخباری از سوی مرگ هستم و دیگر توانایی ادامه این راه برایم دشوار است. خستگی تا مغز استخوان هایم فرو رفته و عصاره جانم را می نوشیدهدر تکاپوی افکارم، شاخه هایی از امید دیده می شد، اما چه فایده؟ کاسه ی صبرم نیز لبریز شده و هردم امکان دارد فرو بپاشد. خونسرد به نظر می آیم، اما عالم دیگر برایم تعریف و معیاری ندارد.تنهایی، امانم را بریده است. دیگر گوش شنوایی، محرم خلوت ه...
نگاه خبیثش را بین افراد حاضر در ضیافت گرداند و روی یک نفر ثابت ماند؛ دختر انسان.سفیدی بدنش در آن لباس سیاه بیشتر جلوه می کرد و حریص ترش کرده بود، رگ های مشخص گردنش دندان های نیشش را بیرون آورد بود؛ تحمل برایش سخت بود و او مجبور بود تا پایان مهمانی این وضعیت را تحمل کند.چراغ های سرخ رنگ فضا را خوفناک تر کرده بودند و پرده های سیاه دور سالن مانع از ورود نور ماه به داخل می شدند. کاغذ دیواری، میز و صندلی ها، پارکت و حتی در ورودی هم سیاه رنگ بودند....
مغزم بزرگترین دشمن منه! اون شبیه یه جاسوسه. همون جاسوسی که تا آخر داستان رفیق صمیمی نقش اصلیه و سکانس آخر از پشت به قهرمان داستان خنجر می زنه و معلوم میشه همه چی زیر سر اون بوده.انگار مغزم داره انتقام تموم سال های بچگیم که ازش کار کشیدم رو می گیره.آفتاب که کم کم محو و میشه و ستاره ها که نمایان می شن مغزم زهر تلخ و مرگ آوری رو ترشح می کنه و وادارم میکنه که به همه چیز فکر کنم؛ و اونقدر کلمات و تصاویر مبهم داخل سلول های ذهنم پراکنده می شن و برا...
دردیست در دل که نمایان نتوان کرد؛ زخمی ست بر جان که درمان نتوان یافت.نور از چشمان بی فروغم رخت بسته و امید تقلا می کند برای روییدن در میان شاخ و برگ زندگی ام.تار و پود خیالم به هم گره کور خورده و خنده هایم رنگ باخته. انگشتان رویاهایم پینه بسته و آغوشم از بی کسی بوی کهنگی گرفته. کتاب زندگی ام چاشنی مرگ و تنهایی می دهد. قهرمان داستان هم زخمی ست و در گوشه ای خاک می خورد. در جنگل هایم آسمان همیشه ابری و سیاه است. شغال جانشین گرگ و گربه جانشین ش...
رو به هر جانب که آرم؛ در نظر دارم تو را...همانا که مجنون شده ام و لاغیر!تو را می بینم هر گاه که بنگرم ستارگان را در آغوش فلک.تو را نفس می کشم به هنگام جنون شب های مستانه ام.در کوچه و خیابان این شهر آفت زده همواره با من همقدم هستی؛ حتی اگر مردم به ظاهر عالم و عاقل این شهر نفهمند.تو با من طفل بزرگ می شوی و با من سفر می کنی. حتی اگر نفهمی؛ حتی اگر نبینی.در قعر وجودم تو را می بوسم در حالی که تو در فکر لیلا خویشی.می گویند گر تن بدهی کار ...
توپ را به هوا پرتاب کرد و با لبخندی درخشان که با مهتاب اشتباه گرفته می شد، مانند یک پرنده نزدیک دو متر به هوا پرید تا آبشار بزند. تصویر انگار آهسته شده بود و او معلق دستانش را مانند شلاق به عقب می برد. نمی خواهم اعتراف کنم اما واقعا شبیه به الهه ها شده بود و نزدیک بود به او ایمان بیاورم! دستم را بهم گره زدم تا باز حمله اش را خنثی کنم. در کمال ناباوری توپ با سرعت به سمت صورتم روانه شد و چشم هایم ناخودآگاه خود را جمع کردند. اما آن توپ، هر...
زخم روی بال هایش قلب را ترک می زد، اختیار خودش نبود بال زدنش اما رها شدنش از قفس اختیار خودش بود، با این حال، دل در گرو موهای در هم آمیخته دخترک داده بود، هرکس برای آزادی اش راهی جلوی او قرار می داد ولی او مانده بود و هزار راه و یک دل سر به هوا....
شاید به ندرت کسی را یافتم که صادق باشد؛ مهر بیجا را دریغ کند، با مشت های حقیقت سمفونی مردگان باورهایم را بنوازد و این جنگ جهانی درونی را تمام کند؛ غافل از اینکه خود باید این معما را حل کنم! به راستی که این کردار بیهوده مرا آزرده می کند، هر دم زیر دندان های افکار خویش خورد و خاکشیر شده، بلعیده می شوم، دگر بار در زمان استراحت جویده و سپس هضم می شوم و این نشخوار فکری جان مرا می گیرد و باز زنده می شوم. مصیبت تلخ من میدان دادن به خویش و متهم کردن ...
آیا فکر می کنید، چون من فقیر، ناشناخته، ساده و کوچک هستم، بی روح و بی قلب هستم؟ شما اشتباه می کنید! - من همان قدر روح دارم که شما دارید، - و همان قدر قلب! و اگر خداوند به من زیبایی و ثروت زیادی بخشیده بود، همان طور که برای شما سخت است از من جدا شوید، همان قدر برای من سخت است که از شما جدا شوم!شارلوت برونتی 📚 جین ایر...
بپرسبعد از این حال مرا از دل دیوانه بپرساز نظر بازی هر نرگس فتانه بپرسپیش هر آینه و شمع گلی یادم کنتب سوزان مرا از پر پروانه بپرسحرف هشیاری و دیوانگی و مستی نیستحال رسوای مرا از می و پیمانه بپرسآشنایان سخنم را به تو افشا نکنندجان جانان من از محضر بیگانه بپرساشک چشمان مرا عطر تنت می فهمداینک از قطره جامانده سر شانه بپرسقصه ماه فریبای شب و دامن دشتپرتو دیده ور از گوشه ویرانه بپرسما که رفتیم و خدا همره و یارت ام...
وطن و تنم مادر.....
تو نباشی، همه جا تنهایم آریا ابراهیمی...
در خیالم با تو قدم میزدمبوی عطر تنت را گرفته امآریا ابراهیمی...
آتش افتاد به جان وبه جهان از پی توقدحی غرق شرابم که پرم از می توبه سر زلف تو سوگند که در قبله گهتبهر غم ناله کنم همچو نوای نی توساده بودست دلم ،باخت بتو قافیه رامی رود سوز زمستان به سراغ دی توهرکه باشد به دل و دیده خمار لب یاردر طوافت برود سوی دیار ری تو؟من به جان آمدم ازحسرت گلخنده ی تومات و مبهوت بخوانم غزلی در طی توداود شمسی...
فراست عسکریمندر آن روز،که باران بارید،نتوانستم،که بپرسمآیاشانه ات جای پریشانی من را دارد؟!@jameadab...
فراست عسکری کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد.شاید به این دلیل که در گیر و دار ذهنی مردم، هنگام خریدن کوزه های رنگارنگ، به خوبی فهمیده است مایه حیات و لذت آب است نه کوزه ی آن.گاه تاریخ هم قاضی خوبی نیست.@jameadab...
فراست عسکریمن از نگاه سَحَر با تو می گویمکه روزگار سلامت، پیاده می آیدبرای هر قفسی در تمامِ دوران هایکی، تبر به دو دستانِ جاده می آیدشبی که سردی تاریخ را روایت کردمیانِ شعله ی خورشید، زاده می آیدبیا، میانِ تماشا، نگاهِ دیگر باشکه روزگار سلامت، پیاده می آید@jameadab...
فراست عسکری حرف هایت اثری کرد و مرا برد به آنجا که نبایددر دلم شوق تماشای تو افتاد و... همان ها که نبایدیادم آمد که در آن روز، در آن لحظه ی دیدارِ نخستبا تو در کوچه شدم، بسته دهان، غرق تماشا که نبایدابتدا آینه ای بود و کمی از منِ من بود وَلیکنلحظه ای بعد، تماشای تو خود ساخت ز من، ما که نبایدلحظه ها رفت، تو رفتی و کسی بی خبر از خویش فروریختماند آن کهنه گناهی که کنم توبه ز فردا که نباید@jameadab...
فراست عسکری تمام خیابان را گشتیم،قهوه خانه ای مورد پسندت پیدا نشد،تازمان با تو بودن گذشت.@jameadab...
فراست عسکری چشمانش سرخ بود و فکرش سیاه، آهسته گفت:برخی دوستی ها، خانه ی اجاره ای اند، هرچند گرم، هر قدر راحت، عاقبت عذرت را می خواهند و گاه به تلخی، حکم تخلیه را تقدیمت می کنند.درخت نمی تواند در پناه جوی آب فصلی، آرزومند سرسبزی باشد.@jameadab...
فراست عسکریمحبت ناگفته،نقاشی ناکشیده استچگونهمی توان لذت برد؟!jameadab@...
سخنت بند دل و شیره ی انجیر نشدرشته های غزلم بسته به نخجیر نشدبه دل و دیده گرفتارم از این بیش مگر که دل و دیده مرا قابل تصویر نشدشب هجران تو ، آن روز که می کرد دلم خواب در چشم و خیال از نظرم سیر نشدآنکه بر چشم من آمد ، به سر کوی تو باز بر در غیر تو از اشک ، دو صد شیر نشدآنکه با زلف تو افتاد ز سر پنجه برون کار او ، جز به دو ابروی تو ، تدبیر نشدتا نیامد به سر کوی تو ، داود به دل از پی قافله ، چون باد صبا ، پیر نشد...
از بین رفتگران فقط تو هستی که پیپ می کشی. همیشه قبل از شروع کار می روی سراغ سطل زباله ای که دیگر چشم بسته هم می دانی کجاست و دست می کنی داخلش تا روزنامه امروز را بیرون بکشی. نمی خوانی. منتظر می مانی تا با هم قطارانت مسافتی را که باید تمیز کنید تمام شود. تمام که می شود، شروع می کنی به خواندن بخش آگهی استخدامی روزنامه. بهترین شغل ها را جدا می کنی. خودت را تصور می کنی که استخدام شده ای. با مدرک فوق لیسانس برق بهترین حقوق را می گیری. بهترین خانه را...
عشق یعنی که به دیدار تو بیمار شومتو دوا باشی و من باز خریدار شومپلک بگشا سحرت خیر ، به بالین من آیعشق یعنی که به غمهای تو تیمار شومهر سحر چشم شما مبدا پرواز من استعشق یعنی به گلستان تو پر بار شومچهره ات یاد دلم افتد و با هر نفستعشق یعنی که من از مهر تو سرشار شوم...
قصه گو! وصف مرا صدای یک ترانه کندفتر عشق مرا بر عاشقان نشانه کنبه شانه های سنگیه غمِ زمان بها مده!چو شرح حال فرقتت زفرصتِ بهانه کنقصه گو ، آرام گوی، توصیف غم های دلمزخم و تخریب دلم ، تو عمق یک زبانه کنهر چه نزدیکش شوم گمراه تر هم میشومروح باران شو مرا چورنگ یک جوانه کنبوی عطر تازه اش ، هوش از سر من میبردبازوانم را به خود چتری ز آن میخانه کنعاشقم کردی چنانکه بال و پر دادی مراتورابه یاد عاشقی، فصلی ازاین زمانه کن...