متن ادبیات
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات ادبیات
اسمِ تو، سرفصلِ واژه، واژه ی شعر دل است؛
مطلعِ شعرِ گروه این نااامِ پُر مَد کرده ام!
با تو اعضای گروهم، می شود، کامل فقط؛
با رباتِ دل، ورودِ غیرِ تو، سد کرده ام!
زندگی شعرست و قصه
وتو شاعر و قصه گو
وپایان ،چاپ اثرهایت
بزرگ شده ام و میترسم
میترسم سرم را روی دامنت بگذارم و زانوانت درد بگیرد
حال نوبت توست سرت را روی شانه ام بگذاری
و من با اندکی مادرانگی که برای عروسک هایم کرده ام تو را نیز در آغوش بگیرم
مادر♥️
ستوده
مَنی یارادی اوزو آغ بَختی قارا،
اوزاخلیغ وِریب سالدی آرا،
دَردَّریم چَکیر مَنی هارادان هارا،
نولوب آغیرینی چَکیبدیر مَنه،
سوزوم حساب اِلَر دَرگاهینه تاری؟
سویوخلوغ نِجه وِردی سَتَلجَمده قاری،
یارادی گولو یِری گوچَه اوچان آری،
نِجه دَردی دَرده چکیبدیر منه،
امیرطاها ظهری....
اشعار من چه غَزَل چه هَزل خریدار ندارد،
چون آن بُتِّه سروی بی ریشه که یار ندارد،
امیرطاها ظهری....
نُخُستین حَرمُ الله است کانونِ اَهلِ خون،
طوفان کُنَد دَر عالَمی بَر آدَمی یا پُرجنون،
امیرطاها ظهری....
مَن دوبار زاده شُدَم، دوبار زاده،
از مادَر و دِگَری از چِهرِ دِل داده،
امیرطاها ظهری....
اما تو ماه من آخرین پناه من
رودخانه یخ زده شبی دگر بیا
اما تو ماه من شوق دیدنت گناه من
شب سرد و ساکت است وقت سحر بیا
اما تو آه من شاهد و گواه من
از پیش من نرو بمان با دعای من
اما تو آه من به...
تیره گی ها که گذشت
فصل گل دادن ماست
آریا ابراهیمی
من آیینه تو هستم
عزیز حسینی
یکی از حُسن های بازداشتگاه این است که می توانی به گذشته ات نگاه کنی و بفهمی چرا می خواهی این بلاها را سرخودت بیاوری و چرا فکر کردن بزرگ ترین عذاب ، لذت و گناه زندگی است . / رمان لمس / محمد رضا کاتب
تهِ خط هر آدمی آن جاست که نه می تواند تسلیم شود و نه می تواند بجنگد / رمان لمس / محمدرضا کاتب
عاشق آن است که از جان بگذرد
در مشقت راه هموار و تن رام کند
تا رسد بر روی معشوق و آن نکنه نگاه
در شفقت نزد شاه، شفا، بس دلارام کند
- سانیا علی نژاد
یک در پی این جان و سرابی
در می کده دل خوش به نقابی
در جام و می ات شوق نیاید
تا در دل خود شور نیابی
- سانیا علی نژاد
من در تب و تاب، او در خیال خواب
من در چنگال آب و او در بند حجاب
چون تکه چوب خشکی شناور در آن
این منم که ماندم تنها با رنگ خشاب
من واژه ندارم که زِ تو نیک بگویم
من واژه ندارم که زِ تو نیک بگویم
نیکی ز تو و نام توست، دلِ دلدار
در گوشه ی صحنت که نشینم، پُرِ بغضم
من را که به آغوشِ به جز خویش تو نسپار
در نبردی نابرابر با خودم جنگیده ام...
در نبردی نابرابر با خودم جنگیده ام...
مرگ خود با دست خود را من به چشمم دیده ام
هرکسی از یک نفر در زندگی ناراحت است
من ولی از خویشتن هر روز و شب رنجیده ام
در سکوت شب میان واژگان گمگشته ام......