پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شکوفهروزی فکرش هم نمی کرد که از جان درخت بروید ...و حتی خود درخت پس از گذران زمستانی سخت... فکر نمی کرد میوه ای از او به بار بنشیندو قصه برگ و پاییزی که تقدیرش است ...شاید فکرش هم نمی کرد از بالای سر به زیر پابرسد ...رگِ پُر از غُصه اش خُرد شود و در بادها سرگردان ...و حتی سایه اش هم فراموش ...شاید اگر می فهمید ...می فهمید که فرصتی نمانده...بیشتر ناز کهنه درختش را میکشیدو عشقبازی میکرد با پرنده های غم شادشاید فرصت خیلی کو...