پنجشنبه , ۱۹ مهر ۱۴۰۳
با شاخه های شکوفه خیزسرشاخ می شودگوزنی که سرشهوای بهار دارد«آرمان پرناک»...
ایستاده ایتنهایِ تنهایِ تنهایِ تنهاپایِ چهارفصلِ پاییزم.توتنها شکوفه ی درختِ بختِ منی...آرمان پرناک...
دست مرا بگیر، ڪه باغ نگاه توچندان شڪوفه ریخت ، ڪه هوش از سرم ربود!...
پا به پای ارغوان ها بیادست در دست گیلاس ها شکوفه بزنما هم دلمان بهار میخواهدمصطفی فروتن...
جاودانه ترین بهارلذت دیدار توستبیا با عطر نفس هایتمرا به صرف عشقمهمان کنتا که در آستانه یاین فصل سبزشکوفه ی احساس مان راجشن بگیریممجید رفیع زاد...
باران بهاری، نسیم را به مهمانی طبیعت می آوردشکوفه ها کلاهی سپید بر روی شاخه های درختان هستندقطرات شبنم بر گلبرگ ها، همچون الماس های طبیعی می درخشندسیاهی درونت را با نفس کشیدن هوای بارانی تطهیر کن...
از میان قلب من شکوفه ای جوانه زددر دلم ندایی آمد که بهار رسیده است...
هوای بهار، از رویاها پا به هستی می نهدنسیمی خوشبو، با تَرَنُّمی دلنشین، به ما می رسدشکوفه ها با نغمه های شاد، به خنده ی گل ها می پیوندندو زمین، با زمزمه ی پرندگان، جان می گیردآسمان آبی، صاف و بی غبارباغ ها و چمنزارها، در رقص آهنگ بهاریصبحگاهان، با تابش خورشید درخشان و دل انگیزهمه چیز، در آغوش بهار، جانی دوباره می یابد...
بهار آمد، شکوفه شد پدیدارگیلاس، با لبخندِ دلنشین، شد نگارعطرِ شکوفه، در هوا پیچیدو جانِ عاشقان، به شور و نشاط رسیددرختان گیلاس، غرق در زیباییبهاری دیگر، با طراوت و شادکامیچشمانِ من، خیره به شکوفه هاقلبم، پر از امید و آرزوهاگیلاس، نمادِ عشق و زندگیهدیه ای از بهار، به انسانِ خاکیای کاش، این بهار، پایدار بماندو زیباییِ گیلاس، تا ابد، در جهان، جاودان...
در انتظار بهار باششکوفه اى ،مرا به تو خواهد رساند......
به تو گفتم : گنجشک کوچک من باشتا در بهار تو من درختی پر شکوفه شومو برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمدمن به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدممن به خوبی ها نگاه کردمچرا که تو خوبی و این همه اقرار هاستبزرگترین اقرارهاستمن به اقرارهایم نگاه کردمسال بد رفت و من زنده شدمتو لبخند زدی و من برخاستم...
چه لذتی داشت بهاراگر عشق با دست هایشگره دوری مان را باز می کردتو از جاده ی انتظار می رسیدیو پر مهرتر از بارانبر من می باریدیبذر دوست داشتنتدر باغچه ی سبز دلمجوانه می زدو آنگاه شکوفه های بوسه امبر روی لب هایت می نشستمجید رفیع زاد...
حوالیِ چشمانم ابریویرانه ی قلبم گِل آلود،شکوفه ها آمدند و رفتندسِیل تو را بُرد....
نسیمِ مرگ می وزد اینجا،من خواب شکوفه می بینم انگاردر معبرِ بادهایِ آشفته....
بغض تلخ نداشتنتهر شب گلوی شعرهایم را می فشاردکجایی ببینی ؟که چگونه واژه های احساسمدر تب لب هایت می سوزندواژه هایی که با لب های تو شکوفه می دادندو با آفتاب نگاه تو قد می کشیدندافسوس که نیستیو ثانیه ها نفس واژه هایم را می گیرندو برای همیشه هوای شعر گفتن از سرم می افتدمجید رفیع زاد...
خیال توشکوفه ایست سپیددر قلبم.رضا حدادیان...
تک درختی به دور از همهمه جای گزید گمان نمی برد که هر روز گنجشکان در پیچ و تاب مویش یاد درختی با شکوفه های صورتی را سنجاق کنند....
درخت آینه ای بی زوال خواهم شدپر از شکوفه ی صبح خیال خواهم شدرضا حدادیان...
ما هردو با شکوفه همدم بودیمهرثانیه بیقرار شبنم بودیممانند انعکاس جنگل در آبعمری من وتو قرینه ی هم بودیم.رضاحدادیانرباعی از کتاب سرقرارباران...
آنجا را ببینآن یکی شکوفه نیستچه پروانه ای...
ای قرار روح بی قرار من بمان درسرای آسمان دلمکه تب عشق تو در پیکرم هست تاهستممرامیان قلبت نگه دارمن آن شکوفه ی اندوهی که درخیالم فقط تو می رویی...
مباش چشم به راهِ خزان و باور کنتو را شکوفه شکوفه بهار می فهمد رضا حدادیان...
تو را کسی که شد آیینه دار ، می فهمدکسی که می کِشد از خود کنار می فهمدنه هرکه از مِی و میخانه دَم زَنَد ،تنها شراب را چشمانِ خُمار می فهمدتویی که لحظه به لحظه دلت تَرک خورده ست!سکوتِ خونینت را ، اَنار می فهمدنه کوهسار نه دریا، قبول باید کرد کویرِ هجرت را، جویبار می فهمدبه یاد حضرت معشوق، سرفرازی را--سری که رفت به بالای دار می فهمدحریفِ تو شبِ طوفانِ سرنوشت نشددرختِ صبحِ تورا، ریشه دار می فهمدمباش چشم به راهِ...
دوباره شب است وهجوم تلخ بی کسیآغاز دلتنگی واژه هایی پژمردهو بغضی که در هر ردیف و قافیهتو را صدا می زندای کاش بودیتا که شعرهایمچشم هایت را می بوسیدندو هر شاخه از دل نوشته هایمبه لطف ناز نگاهتشکوفه می دادمجید رفیع زاد...
دلبسته ام به هوای بودنتمیان تمام روزهای پر دردهر روز عصردر این ثانیه های سردقهوه ی خیالت همیشه گرم استای کاش فنجان آرزوهایم رابا لبخند تو می نوشیدمبیا که شکوفه ی لب هایتمرهم دردهای من است مجید رفیع زاد...
ولی من همون جوونه ای بودم که تو صدات شکوفه داد🌿❤️...
پیش از رفتن بهاراز تو کوچ می کنممن تو را چون شکوفه هاگوشواره ای بر گوشبه یادگار می برم......
مانند یک بذراز دل زمین می رویمجوانه هدیه ای استکه باران برایم به ارمغان می آورددرخت می شوم به عشق توو در هر فصل از سالبرایت پاییز می شوم !تمام برگ های تنم راهدیه می کنم به قدم هایتتو با آمدنتبهار را به من مژده خواهی دادو آنگاهبا تو شکوفه می زنمبا تو بهار می شوم.مجید رفیع زاد....
در دوردست هاصدای خنده هایت جهانی از تو پر شد دستانم درامتداد دستانت شکوفه داد وشب ازمن گریخت...
باید از این فصل دوری کنیم من به زمستان میروم تو در بهار کنار شکوفه ی آرزوها منتظر بمانمینا نیک خواه...
حالا که دم دمای رسیدن جوانه هاست؛به تو قول خواهم داد،به محض رسیدنشدر سپیده ی روشن فردادر گوش او بگویم: "ای بهار!تمام شکوفه هایت را به ما قرض بدهکه با ما دوباره دلی ستپر ز آرزو"فقط تو را قسم به لبخندهای گذشته،با امید منتظر باش......
چقدر دلش تبر میخواهد درخت وقتی که باغبان زیر پا له می کند شکوفه هایش را....
تمام دشت مال توستتک درخت!شکوفه بزنآلوها را قرمز کن...
همه میدانند برگ ها در پاییز میمیرندکوچه ها در پاییز میمیرندخیابان ها هم...میدانی پاییز فصل رفتن استاما شک ندارم با آمدنت برگ ها زنده خواهند شد،کوچه ها زیباتر خواهند شددلتنگی ها میمیرنداگر آمدن،آمدن تو باشد من شک ندارم پاییز،بهار خواهد شدوقتی که در برگ ریزان تو شکوفه ای میشوی بر قلب پاییز......
خنده های اردیبهشتی وُسیب های بهشتیعطر نارنج لبو گندم زار گیسو…اندک اندکبهار گرد تقویم میرقصد وُزمان حول چشم هامیچرخد…اسفند بی قرار رفتن وُشکوفه، مشتاق آمدن…بهاری به سبزینگی عشقدر راه است…....
وفای ماندنت را کنار تک تک خیال بافی هایم دیدمخیالاتی که با قایق های رنگارنگ کاغذی روانه نیلِ نیلگون کردمهر بار تو را می دیدم چهره ات همانند شاخه های در هم کشیده سیب،همان قدر شیرین و زیبا با گونه هایی سرخ از شرم میخ کوب زمین بودهر بار شکوفه ای از لبخند بر لبم ظاهر میشد با نگاه های تحقیر آمیزت پر پرشان میکردی اما کمی نمیگذشت که تمام شکوفه ها را جمع میکردی و به خدمت قایق های رنگارنگ خیالم روانه نیل میکردی چقدر دیر فهمیدم که پر پر کردن شکوفه...
اگر یک بار در یابمبهار فصل آغوشتتمام شهر پرگرددشکوفهسر زند هرجا.....حجت اله حبیبی...
وقتی از راه می رسی ،باران شکوفه و رحمت ،گلستان وجودم را معطر می کند .تاج سعادت را بر سرم می افرازی تا خانه ی دل، مقدمت را آذین باشد وپرتو عشق، از روزنه ی امید بر آن بتابدتو و عشق وامید من و غم دلتنگی..... حجت اله حبیبی...
از لمس سرانگشتان دستان توست که بهار در من شکوفه می زند...
شکوفه های هلو رُسته روی پیرهنتدوباره صورتی ِصورتی ست باغ تنتدوباره خواب مرا می برد که تا برسمبه روز صورتی ات رنگ مهربان شدنت...چه روزی آه چه روزی که هر نسیم وزیدگلی سپرد به من پیش رنگ پیرهنت...چه روزی آه چه روزی که هر پرنده رسیدنوکی به پنجره زد پیشباز در زدنتتو آمدی و بهار آمد و درخت هلوشکوفه کرد دوباره به شوق آمدنتدرخت، شکل تو بود و تو مثل آینه اششکوفه های هلو رُسته روی پیرهنتو از بهشت ترین شاخه روی گونه ی چپ...
بهارم با لبخند تو کوک می شودبیا تا دلم شکوفه بزند......
میچسبد در این بهارکنارِ این شکوفه هاکنارِ باران های بی قرار و ناگهانی اشیک فنجان چای "بهار نارنج"که کنارش آدمی از جنس عطرِ اردیبهشت نشسته باشد......
تو بگودوستت دارمبهار می پیچد لای موهایمعشق شکوفه می زند ......
عزیزم! چند روز دیگر بهار می رسد. چند روز دیگر این قرن تمام میشود. تو عاشق عطر شکوفه ها بودی، عاشق روزهای طولانی، گرمای خورشید، سبزه زار. نزدیک نوروز، چشم هایت همیشه برق میزد..بیشتر از همیشه..عزیزم! کاش هنوز چشم هایت بود. کاش هنوز بودی و بهار، کنار خنده هایت زیباتر میشد..اما میدانی، همه چیز بعد از تو تکراری ست، بهار، نوروز، شکوفه ها، هفت سین، و حتی تقویمی که صفر میشود!تمام دنیا تکراری ستبه جز انتظار دوباره دیدنت، در جهانی پاک ، آرام و ...
خوابهایم بوی تو را می دهندبوی سال کبیسه ای که تو آن را نو می کنیبهار می آید و می نشینددر گوشه ی سفره ی هفت سینو خوشبختی ام را تماشا می کند.دست می کشد بر سبزهسیب را بو می کندسنجد را می شماردسمنو را مزمزه می کندو ساعت را نگه می داردبر دقایق نفسهایتو می گذارد اسفند با یک روز بیشترشبه تمامِ خوشیهایم ببالد.خوابهایمبوی تو را می دهندبوی سالی نوبا تصویر من و تو در آینهکه بی دغدغه می خندیمو شکوفه می دهیم......
ای زندگیتو در نسیمِ معطّرِ بهاری ودر نفسهایمتویی به رگهایمتو در درخت و گُل و صخره های آرامیو جویبار، عطرت رابه مزرعه جاری نموده از سرِ شوقتو موسیقیِ صبحگاهِ گنجشکیو کفش دوزکانِ کوچک رابه شادی آوردیوقتی میانِ جنگلِ تاریک می دودرودخانه چون گوزنتو در میانه ی آبشادی و روشنی به جنگلِ خاموش می بریای زندگیپروازِ هر پرنده را شتاب می بخشیدر آسمانِ روشنِ پهناورتو پشتِ پرده ی شکوفهنشسته ای وجانِ آسمان و زمینیمن در اتا...
مثل این زمستان سر درگمگاه شکوفه می زنیگاه برفتو امانگران نباشهمه جورت زیباست...
"دوستت دارم"هایی هست که آدم، در هر فصلی بشنود جوانه می زند، قد می کشد…گل می دهد!ابراز علاقه هاییکه بوی شکفتن می دهند سرسبزی با خودشان می آورند و تازه ات می کنند…می دانی ؟"دوستت دارم" گفتنت از آنها بودشکوفه های روی تنم را میبینی!...
لبخند که می زنی،فرقی نمی کندچارفصل، بهار می شودوُ،شکوفه می دهد آنگاهگلدانِ تبسمِ دهانت! ❤️آکنده ست فضای خانه، از عِطرِ سیب و،گلابِ قمصرِ کاشان! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
میدانستشلاق زمستان چه میکند !با تن لخت میدانست اما اعتنا نمیکرد ؛به ناز و ادای نارنجی برگ ها درختی که دلدر گردی شکوفه ی بهار نهاده بود ......