پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شکوفهروزی فکرش هم نمی کرد که از جان درخت بروید ...و حتی خود درخت پس از گذران زمستانی سخت... فکر نمی کرد میوه ای از او به بار بنشیندو قصه برگ و پاییزی که تقدیرش است ...شاید فکرش هم نمی کرد از بالای سر به زیر پابرسد ...رگِ پُر از غُصه اش خُرد شود و در بادها سرگردان ...و حتی سایه اش هم فراموش ...شاید اگر می فهمید ...می فهمید که فرصتی نمانده...بیشتر ناز کهنه درختش را میکشیدو عشقبازی میکرد با پرنده های غم شادشاید فرصت خیلی کو...
و باران آیین خوبی نیست برای غسلِ چشمانمو باران حال خوبی نیست برای صبر دِل تنگمو باران عطر خوبی نیست برای کاه گِلِ دیوار و باران حرف خوبی نیست برای کاهش این دردو باران تریاق خوبی نیست برای چتر مژگانتو باران دریافت خوبی نیست برای ساحل مردابولی باران انقلابی است برای ثبت آزادیولی باران نزول آیه ای است برای برگ خشکیکه باران خشم آن را درون سوره خود جای دادهکه باران طعم پاکی را نشانِ حضرتِ انسان داده...
صدای پای می آید از عمق تاریکیاما نه به غم به هویِ رقصانگار به پایکوبی میماندبه جمعی که با هم سرود خنده سر دادندو غزلی از قلب حافظ می طلبندانار های سرخ با هندوانه های گلگون شدهرسمی از دیرین ما یادگاری ماندگارجدا از همه هیاهویِ گنگ شهرجدا از تاریکی های آلودهاما شاید یک نفر درگیر مطلق شب شدهیک نفر مثل من تنها در جمع ماندهدر اتاق در خانه در شهرهمه چیز بار خاطرات را به دوش میکشدو این فضاهای عمومی ،فضای خصوصی ما و دیگران ه...
تنها که میشومدوست دارم با تو باشمشلوغ که هستمدوست دارم با تو باشممن هر وقتی که دارمبرای با تو بودن خوشمهر کجا که میروماول تو را کنار خودم تصور میکنممیگویم الان که بود چه میگفتیمالان به چه میخندیدیممیبینی خنده را با تو غم را با تو میخواهم......
محل رویش مژه های اومنحصر به خودش نبوداو دست خطش منحصر به خودش نبودتُن صدای حرف هایش،از میان تکان های لبانشمنحصر به خودش نبودراه رفتنش...نگاه کردنش...دست دادنش...نه هیچ کدام خاص نبوداین من بودم که منحصر در حصار او شده بودمای کاش می شد همیشه در حصار ذهندر قناسی قلبماو را ببوسم...
و دوباره مهر پاییزبه دل درخت ها افتادهو حرف هایش را به زمین می ریزدو برگ هایش از زیر لگدها فریاد می کشندو انسان ها عاشق می شوندو جشن خشک شدن می گیرندو آسمانبه حال دلِ درخت و برگو انسان و عاشق می گرید...
بهارِ ما انگار اشتباه ورق خورد! امسال به جای دروغ سیزده، حقیقت زندگی را چشیدیم! زندگی بالا بلندی دارد درست، ولی ما به نسل های قبل و بعد تاریخ ثابت کردیم با سختی ها هم میشود کنار هم بهتر از بهار ساخت.. از هر فصلی بهتر، فصلی تازه... ایران ای درخت چهار فصل! ریشه در فصل پنجم بدوان.. همیشه با تو با اشک ها و لبخندها، در این خاک نفس می زنیم. وقتی حقیقت را میدانیم همه ی دروغ ها هم گذراست.....
رفیقزبان حرف زدن ما زبان معمولی نبودزبان مهر بود، زبان شکوفه های بارانی بود و آن گاه که لب به خنده میگشود انگار که ساکنین سیاره های خیلی دور هم از شادی به دنیای دیگر سفر میکردند و نگویم از دل تنگی مان وقتی ثانیه ای از هم دور بودیم انگار که کویری که روزی دریا بوده و حالا ترک ترک شده ...یادش بخیر رنگ دریای چشمانت وقتی صبح ها موج میزد ، و من مانند دریا نوردی می شدم،و وقتی میخندیدی به یکباره رنگ عسل میگرفت روزم و من همچون مردی کبیر مفتخر میشد...
شکوفه روزی فکرش هم نمی کرد که از جان درخت بروید ...و حتی خود درخت پس از گذران زمستانی سخت... فکر نمی کرد میوه ای از او به بار بنشیندو قصه برگ و پاییزی که تقدیرش است ...شاید فکرش هم نمی کرد از بالای سر به زیر پابرسد ...رگِ پُر از غُصه اش خُرد شود و در بادها سرگردان ...و حتی سایه اش هم فراموش ...شاید اگر می فهمید ...می فهمید که فرصتی نمانده... بیشتر ناز کهنه درختش را میکشید و عشقبازی میکرد با پرنده های غم شادشاید فرصت خیلی...