جمعه , ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دوست داشتم ماه باشمهر شب عبور کنماز روی پردهگوشه ی اتاق را روشن کنمدر شب های زمستاناما هنوز همین درخت پرتقالمکه تنها می توانم حواست را پرت کنمدر مسیر هر روزه ات به سمت کار ....
باور کنید من هم ادامه ی زندگی رابعد از این شعر نمی دانمبعید نیست اگر باز به آشپزخانه برومو این بار کارد را که می شویمانگشتانم را فراموش کنم....
نگران گلی هستمکه در غیاب تو می رویداین شعر را زنانه دوست بداروقتی به جنگ می رویو من در خانه تور می بافمتو دیگر از من عبور نخواهی کردو از این خیابان طولانیکه چشم انتظاری های من استدر غروب های پاییز نشسته بر صندلی قدیمیو هیچ نامه ای نشانی ما را ندارد. . ....
درست وقتی انتظارش را نداریبه سراغت می آیددر پارکدر کتاب فروشییا همین جا که حالا من ایستاده امعشق به همین راحتی از پیراهن ات بالا می آیدو همچون شال گردنیزمستان را کوتاه می کند...