پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از فالگیر شهر خبرت را بگیرمیا از همان کافه ای که می رفتیمنمی دانم ، از شال گردن مورد علاقه ات و از ماه تولدتحتی از ماه شبفکرکنم ابرها بدانندشاید هم،از بستنی نسکافه ای که دوست داشتیسراغت را از کجا بگیرم؟!من بی تو لالم ؛کورم ؛گممبیا که به دستانت احتیاج دارم.مهدیه باریکانی...
دلم میخواهد همانند شال گردن گرم،در روزهای برفی کنارت باشم... یا که مرهمی باشم بر زخمهای نمک خورده ی قلبت... دلم میخواهد همان موسیقی گوشنواز مورد علاقه ات باشم که در عمیق ترین روزهای دلتنگی ات گوش میدهی... یا که همان گل خوشبویی باشم که صبحگاهان با بوی خوشش از خواب بیدار میشوی...دلم میخواهد همان شانه ای باشم که در وقت بی حوصلگی خستگی هایت را با آن به در کنی... یا همان نسیم خنکی که در لابلای گرمای تابستانحالت را خوش می کند...یا که ...
درست وقتی انتظارش را نداریبه سراغت می آیددر پارکدر کتاب فروشییا همین جا که حالا من ایستاده امعشق به همین راحتی از پیراهن ات بالا می آیدو همچون شال گردنیزمستان را کوتاه می کند...
من این صحنه رااز بچگی دوست داشته ام زنی ڪه در پاییزبرای مردی در زمستانشال گردن می بافد. ️️️...
این روزها پاک حواسم پرت است... عینکم را یک جا ، جا گذاشته امشال گردنم را جایی دیگر، دلم را... دلم کو!!!؟...