پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
.هر سال پاییزبچه ها که به کوچه می ریزندپدربزرگ ساعت ها به آنها خیره میشود.بچه ها میدوندمی رقصند می خندندهرسال پاییزبرگ ها که به کوچه می ریزند.می دوندمی رقصندمی خندندو من ساعت ها به آنها خیره میشومانگار من درخت تمام این برگ ها هستم....
جهان ز چشم من ای دوست آن زمان افتادکه ماه ! ماه بلندم...از آسمان افتاد.به دشمنان قسم خورده ام قسم که دلماگر شکست ز دستان دوستان افتاد.چه بود حکمت این چرخ واژگون که درستهر آنچه خواسته بودم به غیر آن افتاد.هم از نخست ترازوی عدل میزان بودکه ابروان تو و پشت من کمان افتاد؟.تو دل به قیمت ارزان فروختی امابرای ما دل ناچیز هم گران افتاد.برای حفظ غرورم کنار تو، با اشکبه التماس بگفتم بمان بمان ، افتاد.بگیر دست مرا و بلند ...
آقا شنیده ام که خودت بودی و خودتتنها میان خون وسط قتلگاه هاحالا تو نیستی که ببینی چه میکنندهر اربعین برای تو این روسیاه ها...
زندانم عشق باشد و بندم کمند دوست...