پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خدا را چه دیدیشاید یک روزی ، یک جاییداستان من و تو بهم گره خوردو خاطرات گذشته پیش قدم شدن تا آینده ما را بهم گره بزنندفقط امیدوارم کهآن روز هر دو در زیباترین داستان تاریخ باشیم تا وجدان دستی نباشد که گلویمان را به اسارت در بیاورداین را به یاد داشته باش من قدم هایی را برداشته ام که در خیال همگان دیوانه نشان دهمپس دیوانگیم را فدای عاشقیت نکن :)مهدیس رفائی...
به لب هایم خیره شو من در آخرین روز از مرگم نام کسی را به زبان خواهم آورد که در هیچ کجای زندگیم نامی از او نبوده است و آن لحظه است که راز چند سال و اَندی از من بر سر زبان ها می افتد و آن وقت است که ماه پشت ابر پنهان نمی شود امیدوارم مرا در آخرین روز های زندگیم به خاطر داشته باشد و حتی چهره خسته و شکسته و چین های پر چروک صورتم مرا برایش غریبه ای از مریخ آمده نکند من برای به خاطر سپردن او تمام جدول های سودوکوی دنیا تمام جدول مندلیف شیمی را از ب...
بیا از خرابه ها کاخ بسازیماز شب های طوفانی مهتابی بسازیمبیا از غصه ها شادی بسازیم از صدا ها آواز بسازیمبیا پر بِکشیم بَر باغ آرزو بیا مشهور شویم در تاریخ قصه ها که دو تا عاشق، دو مجنون که به وصال نرسیدندمهدیس رفائی...
دوست داشتن فایده ای نداردوقتی قلب دیگر اِحیا نشودچه فایده ای دارد پیوندش با دیگری ؟!...
امروز در دادگاه بودم عقل مرا محکوم به حَبس اَبد کرد اما دل با چشمانی اَشکیتقاضای عفو میکردعقل با تشر میگفت : خود را خار نکن دل!اما دل... مست چشمان طوفانیِ او بودمهدیس رفائی...
فَرسنگ هاست راه رفته را دوباره برگشته ام اما...تو هنوز سر قرارمان نیامدیمهدیس رفائی...