پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آری چشمانش نوشتن دارد و نگاهش سوختن. من ولی سوختن از تب چشمانش را دوست دارم. آنگاه که لمیده بر بلندای مژگان پر جمعیتش برایش عاشقانه غزل می گویم و او به آتش می کشد کهنه کاغذهای به حسرتِ عشق رنگین شده ام را.زینب ملایی فر...
یه باغچه ی کوچیکیه کنج حیاط قلب مندرخت آرزوی اون بدون برگ و پیرهنروی تموم شاخه هاش پرنده ها غم می خوننانگار که از عاقبت باغچه چیزایی می دوننبیا که فصل این دلم بی تو دیگه خزون شدهدلم می سوزه واسه اون گلی که نصف جون شدهبیا که برف و یخ داره باغچه رو داغون می کنهطبیعت سبز دل و چه ساده ویرون می کنهگلها همه یخ زدن و تو ساقه شون خون ندارنپرنده های این دلم گشنه شونه جون ندارنخورشید قلب من تویی بیا تا یخ ها آب بشهبه روی دیو...
فَرسنگ هاست راه رفته را دوباره برگشته ام اما...تو هنوز سر قرارمان نیامدیمهدیس رفائی...