سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
از این سرمای تنهایی دلم در سینه میلرزدغروب تلخ تنهایی به کامم زهر میریزدنه از دلدادگی شد کام من شیرین ،نه از جام جوانی گشته ام لبریزچو شیدایش شدم پروانه وار در آتشم سوزاندشدم بی پر ،مرا با طعنه میگریاندچنین بی بال و پر ،پروانه بودمبرای شمع خود دیوانه بودمتو را هر روز یک بیگانه دیدمسری بر شانه ات مستانه دیدم...تا تو صدایم میکنی نامم چه زیبا میشودوقتی نگاهم میکنی این دیده ، بینا میشود...