پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مثل کودکی بازیگوش،هر روز از دیوار راست دلم بالا میروی ودر سرم تاب می خوری،آرام بگیر!جایی میان آغوشم......
آنقدر برای گفتنِ دوستت دارمدست دست کردیکه از پا افتادم.تا نبض و نفسی هست هنوزدل بده به دلی کهچشم انتظارِ توست...
این روزهابه هر که سلام میدهم بغض می کند.حتا همین آفتاب نیمروزِ تابستانمثل ابرِ بهار می بارد از عذاب و اضطراب.کاش یک نفربرای این جماعت همیشه عزادار و گرفتار"خندیدن" را صرف کند...
باور کن که "عشق" در قاموس من نبود.اگر شدم اتفاق ناگهانِ توگناهِ من نیست.گناهِ من نیست که با همان اولین بوسهحساب تمامِ نبود و نداشتن ها صاف شد.دستی که گونه ی تنهایی ام را ناز کردچَشمی که پا به پای نگاهمبه تماشای باران نشست وخیالی که در خواب با دستِ من ستاره چیداز آنِ تو بود.و گر نه من کجا و عشق کجا ؟نازنین محسنی...
.بعد از آن همه دیروزهای پر تپش وناز و نیاز و فرود و فراز.من و تو هم اگر اعتراف نکنیمخطوطِ پیشانی و دورِ چشم هازبانِ اشاره اند ...."دوستت دارم هنوز و هنوز و هنوز ..."...
من دوبارکودکی کردم یکبار در دامانِ مادریکباردر آغوشِ تواین روزهاعجیب میل به بچگی دارم..♥️...