سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
مزرعه در التهاب غرش ابری غریب خوابیده استو منبا قلبی خمیده، صاف ایستاده امتا سینه پهلوهای کهنه امخشک شوندمن تاراج مزرعه رابه بوسه های کلاغی فروخته امکه چشمان سیاهشمسلوک شده بر سینه امو سالهاست ردپایش را در اسارت باد و بارانبر روی شانه ام به دوش می کشمدلتنگی ام را قدم نمی زنمتا از دکمه های پیراهنم بالا برودو خودش را به لبخند پوشالی ام بچسباندآهِ من، در تلاطم گندم زار گم شده استو دلش را به های و هوی کلاغ ها سپر...