جمعه , ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
شبی دلگیر استو من در ازدحام سکوت اتاقم با واژه های غریب دست و پنجه نرم میکنممی خواهم بنویسم اما دردی مزمن حواس شعرم را پرت می کند دلم می خواهد از تو بنویسم از بودنت در میان تمام لحظه هایمبنویسم ، دلم تو را می خواهد بیایی و در قاب چشمان منتظرم پدیدار شویو دستانت را پناه انبوه دلتنگی هایم کنیدلم آمدنت را می خواهد .......
دستش را می گیرم آرام نبض دلتنگی اش را می بوسم به آغوشش می کشم پناه امن گریه هایش می شوم از یکی بود و یکی نبود آدمهابرایش قصه ای می سازم که کلاغ پیر و خستهٔ آنهمیشه به خانه اش برسدبرایش یک بغل عشق می شوم و برای خوابهایشلالایی کودکی ام را می خوانم اما. ....او آرام نمی گیرد .......دلم را می گویم ،تنهاست .... ناز زند...