پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دستش را می گیرم آرام نبض دلتنگی اش را می بوسم به آغوشش می کشم پناه امن گریه هایش می شوم از یکی بود و یکی نبود آدمهابرایش قصه ای می سازم که کلاغ پیر و خستهٔ آنهمیشه به خانه اش برسدبرایش یک بغل عشق می شوم و برای خوابهایشلالایی کودکی ام را می خوانم اما. ....او آرام نمی گیرد .......دلم را می گویم ،تنهاست .... ناز زند...
سرباز توأمجامهٔ رزمم ، لبخندتسلاحم ، نگاهتمیدان نبردم، دل آدم های حسوداین سو منِ تنها و آن سو جهانیچاره ای نیست باید که بدانندفرمانده تویی......
آنقدر ذکرِ "دوست داشتنت" را خیرات میکنم تا مردم لحظه به لحظه برای دوامِ عشقمان صلوات بفرستند ...مگر نذری هم از این بهتر هست؟!...