پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
انگار تکه ای از قلبم را به دست آورده بود...در پوست خود نمی گنجند...اما خیال خامی او را برداشته بود از پیروزی خود خوشحال بود نمی دانست به جای تکه ای از قلبم تمام قلبم را به دست آورده بود...چشم آهویی من...من قدر نفس ها و خنده هایت را می دانم زمانی که می خندی در دلم جوانه دوست داشتنت رشد می کند...و من احساس خوشبختی را در امتداد لبخند تو می بینم......