سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
پشت چشمام دو فنجون قهوه و چند تا کتاب شعر گذاشتمشاید یه روزی از همین کوچه های شهر بی خبربیایبخوای برام شعر بخونیو من سرتاپا ،با عشق گوش بدمشآره چرا میگم چشماممیدونم رفتیاولی خب هنوز پشت چشمام که جاموندی!!!✍مهدیه باریکانی...
داشتم عکس هایی که توازم انداختی رو نگاه می کردممیدیدم که چقدر تو اون عکس هاخوب و قشنگتر شدم...حتی تو بعضی هاشوننوع نگاه کردنم رو دوست دارم...دارم فکر می کنمیه عمر وقتی کنارم باشی و نگاهت کنمچقدر قشنگ میشم، چقدر قشنگ میشه...چشمام، زندگیم......