پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
و ناگهان در نبودن هاهیچ تسلایی نمى بینینه پیراهنى فراموش شده، آویخته در کمدنه یک کتابِ نیمه باز، کنار تختنه آن چمدان کهنه زیر پله هانه چروک پرده اینه قلم و دفترى افتاده زیر مبل سبزنه بوى عطرینه خطینه شعرینه خاطره اینه حتى عکسیکدام عکس تسکینت می دهد،وقتى کسی دیگر در آن نمی خندد؟...
چرا من بشری باشم که تمامِ شکنجههای این وضعیت پر مسئولیت و بغایت مبهم را به دوش بکشم ؟!چرا به عنوان مثال من نباید کمدی در اتاق تو باشم که وقتی تو بر روی مبل یا پشت میز مینشینی یا وقتی دراز میکشی و به خواب میروی (تمام دعاهای خیر بر خوابت باد) مستقیماً تو را نظاره کنم ؟چرا من آن کمد نیستم ؟!...