و ناگهان در نبودن ها هیچ تسلایی نمى بینی نه پیراهنى فراموش شده، آویخته در کمد نه یک کتابِ نیمه باز، کنار تخت نه آن چمدان کهنه زیر پله ها نه چروک پرده ای نه قلم و دفترى افتاده زیر مبل سبز نه بوى عطری نه خطی نه شعری نه...
چرا من بشری باشم که تمامِ شکنجههای این وضعیت پر مسئولیت و بغایت مبهم را به دوش بکشم ؟! چرا به عنوان مثال من نباید کمدی در اتاق تو باشم که وقتی تو بر روی مبل یا پشت میز مینشینی یا وقتی دراز میکشی و به خواب میروی (تمام دعاهای...