
"زهرا رشیدپور"
نویسنده عکاس متن
سال ها بعد؛ که مُشتی خاک از سرزمین ات شده ای، باران که می زند بویی به مشام خواهد رسید. کاش بوی عشق و امید بلند شودنه ترس و حسرت.⛈🌱
امیدوارم رها بشید، از رنج هایی که در موردش با هیچ کس صحبت نمی کنید.
امیدوارم برنده بشید، توی جنگ هایی که در سکوت باهاشون دست و پنجه نرم می کنید.
امیدوارم برسید، به همون هدفی که صبح تا شب بهش فکر می کنید.
امیدوارم اونجوری که دوست دارید حل...
جغرافیای هرانسانی منشٵ دردهای اوست..
چشمانش را که باز کرد،
یادش آمد که باید غم گین باشد.
به این فکر می کرد که زندگی اش بدون غم، مانند غذایی است بی نمک.
سپس خواست که باقی روزش را در غم حل شود.
چه بارها که قایق رانی را دیدم
و دلم خواست هنگامی که اختیار زندگی ام به دست خودم باشد، از او تقلید کنم
که پارو رها کرده،
به پشت در گودی کف قایق خوابیده
و آن را به دست آب سپرده بود،
چیزی جز آسمان که آهسته آهسته بالای سرش...
«از درد نمی ترسم . درد با خودمان به دنیا می آید، با ما بزرگ می شود و همیشه با ماست. ما به آن عادت کرده و احساس می کنیم همیشه باید با ما باشد؛ مانندِ دست ها و پاهایمان. حقیقتی بگویم: من از مرگ نیز نمی ترسم. کسی که...
دلم از نبودنت پر است
هر روز خاطراتم را الک می کنم
و جز دلتنگیِ تو چیزی برایم نمی ماند
نه تو آمدی
نه فراموشی
خیالی نیست
من کوه می شوم و پای نبودن هایت می مانم.
عزیز اسمونی من
و ناگهان در نبودن ها
هیچ تسلایی نمى بینی
نه پیراهنى فراموش شده، آویخته در کمد
نه یک کتابِ نیمه باز، کنار تخت
نه آن چمدان کهنه زیر پله ها
نه چروک پرده ای
نه قلم و دفترى افتاده زیر مبل سبز
نه بوى عطری
نه خطی
نه شعری
نه...
«اساساً از حرف زدن بیزارم. هر چه هم بگویم از نظر خودم اشتباه است. وقتی حرف می زنم، اهمیت و جدی بودن چیزی را که می گویم از بین می برم. چون حرف پیوسته از هزاران عامل بیرونی و هزار قید و بند خارجی تأثیر می پذیرد، بنابراین کم حرفم،...
مینویسم شعر به یادت
میفرستی شعر برایش
این رسم روزگار نیست
گذر از تو کار ما نیست
1805♡
زنده بودند، نفس می کشیدند و حتی لبخند به لب هایشان داشتند اما از دور که نگایشان می کردم، غباری از غم به رویشان، به روی صورت شان نشسته بود!
از پنجره به شانس خیره شده بود، از خیابان بغلی گذر می کرد! دلش خواست که با او رفیق شود. از پنجره دور شد. روز و شبش را به یاد آورد! هفته ای ۴۵ ساعت کارکردنش برای دیگران، ۲۶ ساعت کار کردن برای رویاهایش! کمی بیشتر فکر کرد اما ساعتی...