پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حوض خالی دلم با تو پر از آب شدهقلب پراحساسم با توچه بیتاب شدهدرهمان لحظه ی دیدار تو انگاری که یاکریم دل من از قفس آزاد شده...
یک پنجره بی اسقامت زیربارانیک یاکریم خسته ام درگیر بارانگنجشک بازیگوش ِ احساساتی منحالا اسیرافتاده در زنجیر باراناتش فشان سینه ام خوابش نمی بردزیر نوازشهای بی تاثیر بارانمی خواستم عادت کنم بر این جداییتا که سکوتم را شکست آژیر بارانازعابران مانده در باران بپرسیداز جوخه اعدام و حکم تیر بارانهرشب که دلتنگی اسیرم کرد دیدمدرخواب خود رویای بی تعبیر بارانغم هرکجا من را زمینم زد شنیدمهرجای این میدان غم تکبیر باران...