آسمانِ تهران برای پنجرهها بیش از حد کسلکننده است همین است که هر صبح پرده را نمیکشند و با چشمانی باز ادامهی خوابِ آفتاب و باران را میبینند...
دیگر از بادی که موهایم را تکه تکه کرد نمی ترسم و از خدایی که بچه ها را بین هفته تقسیم ... ازمارمولک های بازیگوش و مردهای تیره در کوچه های بن بست نمی ترسم... از کوتوله های گستاخ فیلم ها و تنهایی های بی محابا و زنگ های غریب...