چیشده که به جای عشق، از چشامون درد میباره...!؟
من آن شب ٬ یکه و تنها خدا را از همه دنیا برای خود جدا کردم... به نزدش سفره ی دل باز برایش گریه ها کردم و تا بیداری خورشید نالیدم، نخوابیدم... و تا صبح سپیده من در آغوشش برای تو دعا کردم... برای خنده ی زیبای لبهایت هزاران نذرها...
تو وقتی میبینی که من افسرده ام نباید بگذری، سکوت کنی، یا فقط همدردی کنی! بنا کننده ی شادیهای من باش! مگر چقدر وقت داریم؟ یک قطره ایم که میچکیم در تن کویر و تمام میشویم.