تو روشنیِ قلبِ منی خودم را به هدر نداده ام.
در درون شهر کوران دردها دارم ز بینایی
تو عمر منی! عرصه مکن بر من تنگ
دیدمش گفتم:(منم!) نشناخت او :):
کسی سوال می کند برای چه زنده ای؟ و من برای زندگی تو را بهانه می کنم..
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید! یک نفر در آب دارد می سپارد جان...
ترک آن زیبا رخ فرخنده حال از محال است از محال است از محال