سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدمش، گفتم منم، نشناخت او... (نیما یوشیج)...
تو روشنیِ قلبِ منیخودم را به هدر نداده ام....
باد می گردد و در باز و چراغ ست خموشخانه ها یکسره خالی شده دردهکده اند...
خانه ام ابری ست اماابر بارانش گرفته ستدر خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم...
زردها بی خود قرمز نشدندقرمزی رنگ نینداخته استبی خودی بر دیوارصبح پیدا شده از آن طرف کوه «ازاکو» اما«وازنا» پیدا نیستگرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوببر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار.وازنا پیدا نیستمن دلم سخت گرفته است از اینمیهمانخانه ی مهمان کش روزش تاریککه به جان هم نشناخته انداخته است:چند تن خواب آلودچند تن ناهموارچند تن ناهشیار....
در درون شهر کوران دردها دارم ز بینایی...
خشک آمد کشتگاه مندر جوار کشت همسایه.گرچه می گویند: «می گریند روی ساحل نزدیکسوگواران در میان سوگواران.»قاصد روزان ابری، داروک! کی می رسد باران؟ بر بساطی که بساطی نیست،در درون کومه ی تاریک من که ذرّه ای با آن نشاطی نیستو جدار دنده های نی به دیوار اتاقم داد از خشکیش می ترکد- چون دل یاران که در هجران یاران-قاصد روزان ابری، داروک! کی می رسد باران؟...
تو عمر منی! عرصه مکن بر من تنگ...
از نامه های نیما یوشیجشب ۱۱ اردیبهشت ۱۳۰۵به عالیه عزیزمموج های دریا که در وقت طلوع ماه و خورشید اینقدر قشنگ و برازنده است، کی توانسته است به آن اعتماد کند و روی آن بیفتد؟ ولی کوه محکم، اگرچه به ظاهر خشن است، تمام گل ها روی آن قرار گرفته اند.- بیا! بیا! روی قلب من قرار بگیر!...
در درون شهر کوران دردها دارم ز بینایی!...
تو روشنی قلب منی ! خودم را به هدر نداده ام-برشی از نامه ی نیما یوشیج به همسرش عالیه...
گرم یادآوری یا نه،من از یادت نمی کاهم،تو را من چشم در راهم...
ترا من چشم در راهمترا من چشم در راهمشباهنگام نیما یوشیج...
بچه که بودم همیشه دلم میخواست راز بین گل شقایق و ادامه زندگی را بفهمم. چرا تا زمانی که شقایق هست باید زندگی کرد؟ مگر شقایق چه چیزی دارد که باید بخاطرش تمام سختی ها را به دوش کشید؟در آن زمان هیچ تصوری از گل شقایق در ذهن نداشتم. با خود میگفتم اگر من به جای شاعر بودم حتما گل رز را انتخاب میکردم. چرا باید گل رزی به این زیبایی را رها کرد و در پی شقایق بود؟ تا شقایق هست زندگی باید کرد....روز ها گذشت، به شعری جدید برخوردم، شعری که باز توجه ام را به ...
پس به دستی دست بده که دستت را نگاه بدارد. به جایی پا بگذار که زیر پای تو نلغزد.برشی از نامه ی نیما یوشیج به همسرش عالیه جهانگیر...
چایت را بنوش نگران فردایت نباشاز گندمزار من و تومشتی کاه میماند برای بادها......
زردها بی خود قرمز نشده اندقرمزی رنگ نینداخته استبی خودی بر دیوار.صبح پیدا شده از آن طرف کوه «ازاکو» اما«وازنا» پیدا نیستگرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوببر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار.وازنا پیدا نیستمن دلم سخت گرفته است از اینمیهمانخانه ی مهمان کش روزش تاریککه به جان هم نشناخته انداخته است:چند تن خواب آلودچند تن ناهموارچند تن ناهشیار....
یاد بعضی نفراتروشنم می دارد:اعتصام یوسف،حسن رشدیهقوتم می بخشدره می اندازدو اجاق کهن سرد سرایمگرم می آید از گرمی عالی دمشان.نام بعضی نفراترزق روحم شده است؛وقت هر دلتنگیسویشان دارم دست،جرئتم می بخشدروشنم می دارد....
ای آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید!یک نفر در آب دارد می سپارد جانیک نفر دارد که دست و پای دائم می زندروی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانیدآن زمان که مست هستیداز خیال دست یا بیدن به دشمنآن زمان که پیش خود بیهوده پنداریدکه گرفتستید دست ناتوانی راتا توانایی بهتر را پدید آریدآن زمان که تنگ می بندیدبر کمرهاتان کمربنددر چه هنگامی بگویم من؟یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان***آی آدمها! که بر ساحل بس...
وآن جا که هیچ کس به یاد ما نیست؛تو را عاشقانه مےبوسمتا با گرمے نفس هایمبه لبانت جان دهم......
می آمد و خنجری به قلبم میزد میرفت و دوباره من رفو میکردم ...
به تو که میرسم؛مکث میکنمانگار در زیبایی ات چیزی جا گذاشته ام مثلا در صدایت آرامشیا در چشم هایت زندگی... ️️️...
دیدمش، گفتم:منم..نشناخت او......
دلم یک باغ پُر نارنج...دلم آرامشِ تُرد وُ لطیفِ صبحِ شالیزار...دلم صبحیسلامیبوسهایعشقینسیمیعطرِ لبخندینوایِ دلکشِ تار و کمانچهاز مسیری دورتر حتی؛دلم شعری سراسر دوستت دارم،دلم دشتی پُر از آویشن و گل پونهمی خواهد...!...
کسی سوال می کندبرای چه زنده ای؟و من برای زندگی تو را بهانه می کنم.....
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید! یک نفر در آب دارد می سپارد جان......
ترا من چشم در راهمشباهنگامکه میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهیوزان دلخستگانت راست اندوهی فراهمترا من چشم در راهم...
من به راه خود باید برومکس نه تیمار مرا خواهد داشتدر پر از کشمکش این زندگی حادثه بارگرچه گویند نهاماهرکس تنهاست...
دوستت دارم با همه هستی خود، ای همه هستی منو هزاران بار خواهم گفت ،دوستت دارم را...
در بسته ام شب استتاریک همچو گوربا آنکه دور از او نه چنانماو از من است دورخاموش میگذارم من با شبی چنینهر لحظه ای چراغتا در رهم نگیرد جز او کسی سراغ...
تو را من چشم در راهم شباهنگامگرم یاد آوری یا نهمن از یادت نمی کاهمتو را من چشم در راهم...
من یک بسته ی اسرار مرموزممثل یک بنای کهنه ام که دست برد های روزگار مرا سیاه کرده استسرم به شدت می چرخدتو مرا مرمت کن...
ترک آن زیبا رخ فرخنده حالاز محال است از محال است از محال...
تو را عاشقانه میبوسمتا با گرمی نفس هایمبه لبانت جان دهمو با گرمی نفس هایتجانی دوباره گیرمدوستت دارمبا همه هستی خودای همه هستی منو هزاران بار خواهم گفتدوستت دارم را...
تو را عاشقانه می بوسمتا با گرمی نفسهایم ، به لبانت جان دهمو با گرمی نفسهایت ، جانی دوباره گیرمدوستت دارم با همه هستی خود ، ای همه هستی منو هزاران بار خواهم گفت دوستت دارم را...
دلم باران دلم دریا دلم لبخند ماهی ها دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور دلم بوی خوش بابونه می خواهد... دلم یک باغ پر نارنج دلم آرامش ِتُرد وُ لطیف ِصبح شالیزار دلم صبحی سلامی بوسه ای عشقی نسیمی عطر لبخندی نوای دلکش تار و کمانچه از مسیری دورتر حتی... دلم شعری سراسر دوستت دارم دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد دلم مهتاب می خواهد که جانم را بپوشاند دلم آوازهای سرخوش مستانه می خواهد دلم تغییر می خواه...