پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در مسیر کوچ بی پایانروزیکه باران می زند بر صخره ی عریانوقتیکه سوتک میشود هر شاخه ای در بادباید برایم زورقی باشی که با امواجراه سفر گیرم به سمت هر چه بادا باد====آواز رود و باد و باران با تو نزدیکستصدها چکاوک در کنارت لانه میسازندکبک و کبوتر، سار و تیهو از تو میگوینداز دست خوب و مهربانت دانه میگیرند====با هر سحر گویی که عطر تندی از پونههمراه خورشید از میان چشمه میجوشدآویشن است و مرزه و آلاله ای وحشیپروانه ای کز شهد گلها...
مرا به فراخورِ دنیایت بپذیرپیش از آنکه تنِ رنجورِ خاکمرا در آغوشِ خود گیردو آفتاب بر من بگریدکه به وسعتِ دلتنگی ها،در خود نهان شود و خاموش،تا شب شود...از عشق تا ابدیت فاصله، یک دل است و یک اتفاقکه میافتد ناگاه میانِ زندگیِمانو این آغازِ جاودانگیِ من و توستمرا بخوانمرا بفهممرا ببینکه من کاشفِ اقلیم روحِ خسته و فرتوتِ تو اَم.......