پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به تو که فکر میکنمحس میکنم سیندرلامکه با یه پیرهن قشنگ و تاج سفیددست تو دستای مردونتدارم میرقصمیا شدم سفید برفی ایکه تو کلبه ی کوچولومنتطر اومدنت نشستمبه تو که فکر میکنمحس میکنم دلبری امبا یه دیو قوی که همیشه مراقبمهیاحس زیبای خفته ای رو دارمکه با بوسه هاتزندگیش زنده میشهمیدونیمن هر وقت به تو فکر می کنمنه نگران تموم شدن زمان سیندرلامنه نگران آیینه ی جادوگیر سفید برفینه به ترس ادما از دیو مهربون توجه میکنمنه...
و گناه ما این بود که عشق اولشان نبودیم...برای همین چشم هایمان به نظر زیبا نمی آمدو بدخلقی هایمان روی چشم های کسی جانداشت،برای بودن و ماندنمان زمین را به آسمان ندوختندو هیچ کاری برای ثابت کردن دوست داشتن هایشان انجام ندادند،تار موهایمان قافیه ی شعر و غزل نشدو صدایمان تسکینِ درد هایشان...ما عشق اول نبودیم؛وگرنه...برای دیدنمان لحظه شماری میکردندو برای لمسِ آغوشمان پیش قدم میشدند،تنها نمیماندیم،یادِ یک نفر خودمان را از یادما...
با فنجانی چای هم می توان مَست شد اگر اویی که باید باشد، باشد...
ازت ممنونم ...در مسیری که می رویمدستم را ول نمی کنیحتی وقتی که از خودم دست می کشممن خسته می شوم که تو خسته نمی شویمن کم می آورم ...که تو قوی تر از دیروز پیشم می مانیبا هم می دویم و باهم می افتیم ... بلند نمی شویدستهای مرا به آفتاب می سپاریتا قبل از تو از زمین بلند شوممن خستگی هایم را می گویمو تو آنقدر خوب گوش میدهیکه از آن ها ... شعری می سازی برای آرامش امرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
حال دلت را دست آدم ها نسپار. نگذار افسار به دست، به هرکجا تو را بکشند. نگذار با حرف هایشان امیدت را ناامید کنند. اجازه نده رفت و آمدشان بشود دلیل غم و شادی ات. زندگی ات را در دستان خودت نگه دار، محکم و وفادار. محبت کن و مهربانی را هدف خودت قرار بده، تا مدیون دل و روح و احساسات خودت نشوی. عقل حسابگرت را هم ناظر کن، که مبادا به بیراهه بروی. فرش زیر پای این مردم نباش. تابلو فرش زیبایی باش، که بر دیوار دلشان قابت کنند …...
اگر میتوانستم باز باتو باشمهمه ی ثانیه های عمرم را نگاهت میکردم بی آنکه پلک بزنم یا حتی نفس بکشمفقط نگاهت میکردم غرق چشمان قهوه ای رنگت میشدممژهای چشمانت انگار برگ های درخت ارغوان دستانت ساقه ی درخت برباد رفتهو لب هایت ک لب های من را نشانه رفته نفس جانچرا خدا تورا انقدر زیبا آفریدهتو چرا انقدر به دلم میشینی-ابوذربله مادر تو اتاقمچقدر تصور داشتنت زیباستکاش مادرم صدایم نمیکرد و در رویای باتو بودن میماندمحتی تصور باتو ب...
آرزو می کنم که سلامت و خوشحال بمانی و در نهایت شادابی و اشتیاق، پیر شوی.... که وا ندهی و روزگار را مغلوب خواسته ها و لبخندهات کنی. که سبز بمانی و هیچ زمانی امید را از یاد نبری...آرزو می کنم یکی از روزهای صد سالگی ت، روی نیمکت پارکی نشسته باشی و در نهایت شور و هیجان، به خاطرات خوب سال های جوانی ت بخندی...آرزو می کنم خوب پیر شوی، از آن پیرهای دوست داشتنی که جان و حوصله و اعصاب درست و حسابی دارند و آدم کیف می کند کنارشان و پای حرف هاشان بنشیند....
ضربان قلبم!در کنارم ندارمتدر آغوشم نیستیعصرها چشم انتظار ورود گرمت به خانه ام نیستم!اما خودت خوب می دانیکه همین گاه به گاه شنیدن صدایتتنها دلیل موجّه ستبرای تداوم نفس کشیدنم!به قلم شریفه محسنی `شیدا`...
به خاطر خودت می گویم دوستم داشته باشکه در سالن انتظار، بلیط سینما را صدبار نخوانی که سرت را گرم کرده باشی.که در اتوبوس راحت بخوابی و نترسی ایستگاه را جا بمانی.که اس ام اس ساده ی رسیدم، بخواب، دلت را خوش کند.که در مهمانی کسی ناگهان پشت گردنت را ببوسد.که بتوانی راحت شعر سیدعلی صالحی را کنار دفترت بنویسی.که ترست بریزد و تو هم شعر بنویسی.که ترست بریزد و در کوچه برقصی.که عصر جمعه دستت برود به من زنگ بزنی.به خاطر خودت می گویم دوستم ...
آغوشت دریاست...آغوشت دریاست...آغوشت دریاست...و من چون ماهی سیاه بخت تنهایی هستمکه در تُنگی کوچک اسیر استو دستی او رادر انتهای ساحل متروکه ای، رها کرده!افسوسکه تنها نصیبش از دریانگاهی ست پر حسرت از دور وداغی ست مانده بر دل ...نه موج رهایی بخشی به او می رسد که تُنگش را واژگون کندو نه دارای قدرتی ست که خود از آن به در آید...قطره قطره آب تُنگش خشک می شود!دم به دم نفس کم می آورد!ذره ذره جان میکند!و در مرگی غریبانهنگا...
می توان زیبا زیست…نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم.نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب!لحظه ها میگذرندگرم باشیم پر از فکر و امید…عشق باشیم و سراسر خورشید… عطیه چک نژادیان...
برای خودتان یک دوست پیدا کنید، یکنفر که تا اَبَد بماند، یکنفر که حالتان، جانتان، یارتان، بد و خوبتان را همه را با هم بخواهد، یک نفر که حالش را بپرسید، خوابش را ببینید.آدم ها باید، غیر از عشق و خانواده، یک نفر را داشته باشند که همه چیزهایی که نمی شود به آن دو قبلی گفت به او گفت!از سردرد های کوچکتان تا غمهای یکساله!یک نفر که تا صبح روبروی هم بنشینید و غرهایتان را بزنید و او گوش کند و شما را با آغوشش گمراه نکند و به وقتش آغوشش را چهار تا...
رگ هاتو پر کن از عطر خوش لطافت...ذهنتو پر کن از رویاهای شیرین...با دستات مهربونی رو به مردم شهر هدیه کن...به چشمات نور امید ببخش و باهاشون زیبا نگاه کن...لب هاتو با عشق برجسته کن و با بوسیدن ،این عشق پاک رو به محبوبت تزریق کن...رایحه دلنشین گل هارو نفس بکش...قلبت رو جایگاه کسی قرار بده که لیاقتت رو داره...و درونت رو بساز...تو اینجوری زیباتری...پس خودت رو زیبا کن...!!...
صدا کردم خدا را گفتم إبراهیمی برایم بفرست ،با تبر موسایی، با عصا اگر نمی شود حداقل عسیی را بفرست با دم مسیحایی و خدا فقط نگاهم کرد گفتم من هم معجزه می خواهم درست در همین عصر در همین مکان در همین زمان و خدا باز هم نگاهم کرد گفتم یا نمی شنوی و یا نمی بینی و باز هم نگاهم کرد گفتم معجزه می خواهم و ناامید نمی شوم انگار خدا می خواست همین را از من بشنود تا گفتم \نا امید نمی شوم \ دیدم گلدان گل حسن یوسفم گل دادو...
نه جانم کسی بعد از کسی نمیمیرد!زانوی غم بغل کرده ای که دلش برایت بسوزد تا شاید برگردد؟!اصلا برگردد که چه؟!بلند شو؛چایی بنوش!پنجره را باز کن...طلوع را دیده ای؟کدام غروب تا آخر، غروب ماند؟صورتت را لمس کن...خودت را ببین؛خودِ دوست داشتنی ات را...خودِ بد و خوبت را نگاه کن!پرده ها را کنار بزن...حاشیه ها را دور بریز!تو آنقدر بزرگ و خاصی که لایق دوست داشته شدن هستی حتی تا نهایت پرستش!چرا خودت را تمام کنی به پایِ کسی که حرامت...
هنوز که هنوز استشب ها تا عکست را بغل نکنم خوابم نمی برد.هنوز صبح ها با یادت وشوق دیدن دوباره ات از خواب بر می خیزم آری رفتیاما تمام خاطراتت با من زندگی می کننددر باران با تو قدم می زنم،گاهی به یادت به همان رستوران همیشگی می روم وسفارش دو نفری می دهمآری رفتیاما در جانم در دلم در چشمم مانده ای چنان که بعضی وقت ها ،بی محابا صدایت می زنم وبعد خنده های دیگران هوشیارم می کنند.............حجت اله حبیبی...
مدت هاست که فهمیده ام، باید گذر کرد، از تمام چیزهایی که از آن من نشدند ...هرکسی را که دوستداشتم،ماندن را بلد نبود و آدم همیشگی زندگی من نشد ...هر چیز را که خواستمدر پیچ و تاب تقدیر از من گرفته اند وطعم تلخ نرسیدن را به جانم چشاندند ....یاد گرفته ام آرزو ها تا ابد آرزو خواهند ماند و مدام باید چشم پوشی کنی از نرسیدن ها و نماندن ها و نشدن هاا...اما هنوز در زندگی من، تو برایم باقی مانده ای، لطفا تو اجابت شو، نگذار داغت بر دلم بماند،ای...
گاهی باید رها کرد و رفت.درست پشت دنیای این آدم ها قایم شد.تنها از تو یک ارثیه به جا بماند، تا بارانی شود که بر سر عاشقان فراموشکار این شهر می بارد. گاهی باید رها کرد و رفت، تا بدانند اگر مانده بودی، عاشق بودی، وگرنه رفتن را همه بلد هستند. گاهی باید رها کرد و رفت، جایی که بتوانی خود واقعیت را پیداکنی و آن وقت است که می توانی نیمه ی دیگر پنهانت را، آشکار سازی. گاهی می خواهم بروم و ناپدید شوم به جایی که هیچ کس من را نشناسد، خودم باشم و تنها خو...
بگذار آدم ها هر کارى که می خواهند بکنند ،چشممان بزنند ،چوب لاى چرخمان بگذارند ،پشت سرمان حرف در بیاورند ...این آدمهاکوچک و حقیرند و چشم دیدن ما را ندارند ...انگشتانت رادر دستانم محکم گره بزن ...آخرشمن و تو براى هم مى مانیم ...تا ابد تو دنیاى منى و من مجنون تو ...آخرشآسمان مى ماند و ماه ...ابرهاى مزاحم روزى خواهند رفت ...پس قرارمان ،همان جاى همیشگىهمان کافه ى پر از رازهمان کنج شادى هایمانتا ابدور دل هم ......
ما عادت کرده ایم دائما آدمهاى رفته ى زندگیمان را مرور کنیم.مُدام خاطره هاى مشترک مرده را برای خودمان زنده کنیم و از فلان کافه اى که می رفتیم گرفته تا فلان فصل سال که بیشتَر عاشقى کرده ایم؛ که از همه ى آهنگ هایى که کنار هم گوش داده ایم متنفر باشیم و توى دلمان به هَرچه آهنگ است لَعنت بفرستیم!درواقع انقدر عشق کور و کرمان کرده که هیچ وقت نخواستیم آدم هاى مانده زندگیمان را ببینیم. همان هایى که با یک لبخندشان، میشود کُل گذشته را در گذشته جا گذاشت و...
فکرش را بکنروزی میرسد که دیگر هیچکداممان نیستیم ودهه ها از رفتنمان میگذرد وآن همه لبخند و اشک،آن همه خاطرات،قهرها و آشتی ها ،آن همه دوری و نزدیکی مان،آن همه دلتنگی و بی تابی مان،آن همه عشق و نفرتمان ، همه و همه در زیر تلی از خاکبا ما دفن شده است و ما فراموش شده ایم.میبینی ،دنیا نمی ارزد به فراموش کردن خوبی هایش...به فراموش کردن همدیگر..به دوری از هم...نمی ارزد به حسرت کارهایی که دلمان میخواست و نادیده گرفتیم...تاریخ ما به ان...
زن های معمولی را بیشتر درک کنید!!زن معمولی نمیتواند هفت قلم آرایش کند تا به چشمتان بیاید!!یا کفش 7سانتی پا کند،او معمولی است،با کتانی و تنها رژ قرمز هم جذاب میشود!!زن های معمولی را بیشتر دوست بدارید،آنها دلشان را هرجایی جا نمیگذارند.شاید سالها عاشقتان باشندامابه زبان نمی آورند تا به عشقشان اعتراف کنید!!معمولی ها بهترند،بدون حاشیه،بلد نیستند یک چیپس را با ده گاز بخورند،در عوض پایه ی صبحانه های روز جمعه تان هستند!!این زن...
به شدت این روز ها میان این همه خبرهای بد نیاز داریم به یک ادم دلسوز که همیشه در تمام زمین خوردن ها هوایمان را داشته باشد!دل است دیگر نمی فهمد،یک دفعه می گیرد...باید کسی باشد که ارامش کند و ببندد زخم های دهان بازکرده اش را !و در گوشش بگوید مگر من مرده باشم که چشم هایت خیس بشود.ذوق می اورد داشتن کسی که می دانی اگر آخ بگویی جانش را می دهد تا خم به ابرویت نیاید!مگر آدم برای نفس کشیدن چه می خواهد؟همین که یک نفر هست و هوایت رابدجور دارد ی...
تیر ماهی ها تاج سر گرم ترین فصل سال هستند.آرامش مثل خون در رگ هایشان می جوشد و دنیای آدمها را غرق لذت می کند.هرگز از دوست داشتنی های زندگی شان دست نمی کشند و هر روز قدم های محکم تری برای رسیدن به آنها برمی دارند.حساس هستند ولی قلبشان از کینه و کدورت خالی ست و در عوض ، بندبند وجودشان سرشار از مهربانی و گذشت است. تیر ماهی های خطنویس ،آنقدر دوست داشتن شان قشنگ است که به قول کاظم بهمنی که میگوید : ناز معشوقِ دل آزار خریدن دارد.......
من می توانم در هر شرایطی تو را خوشبخت کنماما آیا تو نیز می توانی ...من می توانم تمام از خود گذشتگی های دنیا را در خود شکوفا کنماما آیا تو نیز می توانی ...من می توانم دست تمام مهربان های عالم را از پشت ببندماما آیا تو نیز می توانی ...می توانم تمام فداکاری های تاریخ را تکرار کنممن می توانم چشم بندم بر روی تمام مردان قوی هیکل...قوی افکار ...قوی کردار ...اما آیا تو نیز می توانی ...می توانی چشم بندی بر روی نگاه های وسوسه انگیز ی...
ما به خودمون مدیونیم، بابت هر بار که به خاطر اتفاقات گذشته خودمون رو سرزنش می کنیم،به خوشبختی های کوچیک لبخند نمی زنیمو با دقت به اطرافمون نگاه نمی کنیم،چیز هایی که ممکنه آرزوی نفر دیگه ای باشه رو به سادگی نادیده می گیریم ...و با سرعت از لحظات زندگی می گذریم..بجای بخشش روی تمام سختی هایی که از سر گذروندیمیه پارچه کشیدیم و روی قسمتی از ذهمون قرارشون دادیمو جایی برای شادی نذاشتیم و دورمون رو پر از غم برای آدم های دیگه کردیم و مدتی ...
بارون رو دوست نداشت...می گفت از خیس شدن لباسم متنفرم،از اون روز به بعد ، همیشه با خودم چتر می برمشاید بارون گرفت،شاید دیدمش......
ببین من تمام وقت هایی که پیش من غیبت بقیه و می کردی به خیال خودت درد و دل و من با خنده می پرسیدیم این حرفا و پشت منم می زنی ؟ میخندیدی و می گفتی نه دیوونه تورو دوست دارم تو که خوبی اونا بدن می دونستم یه روزی بدتر از همه اون حرفا رو پشت منم می زنی می دونستم چون به اونام می گفتی دوستشون داری چون وانمود می کردی رفیقشونی فهمیده بودم عادتته که هرجا کسی کوچیک ترین مخالفتی باهات داشت با حرفات از دید بقیه حذفش کنی انقدر ادامه می دادی که خودشم ...
آرامِ جانم♡اگر عشق تو گناه است و تاوانش عذاب جهنّمو اگر تَرکِ عشقت ثواب است و پاداشش آسایش بهشتمن شیرینی این جهنّم را به تلخی آن بهشت، ترجیح می دهمکه یک لحظه با عشقِ تو بودنمی ارزد به تماااااامِ بهشت.کدام بهشت بهتر از روی توست نازنینم؟؟!! به قلم شریفه محسنی \شیدا\...
در من زنی ست خیاط ...که دلتنگی را می دوزد...با بغض به اشڪ...در من زنی ست بافنده...که می بافد در خیال خویش...امید را به آرزو...در من زنی ست آشپز!که حواسش هست ترخون غذاچشمت را تر نڪند ...و دلت را خون!و در من زنی ست عاشق...که دوست داشتن را هجی می ڪند...میان هر نفس...اما...تو هیچ یک از این زن ها را دوست نداشتی!...
فرقی ندارد چند ساله باشیم. همه مان یک دانه دختر کوچولوی سرتق تخس بدبین اما مهربان و عاشق توی خودمان داریم که دلش بند بهانه ست. که فکرش وسط همه دردهای ریز و درشت توی جمله " چی بپوشم؟ " گیر کرده باشد.همه ما خاطره داریم از پا کردن کفش پاشنه تق تقی و مالیدن قرمزترین ماتیک مادر به سرتاپایمان و کجکی کوتاه کردن چتری خودمان یا عروسکمان و لاک زدن ناخن های توی گوشت رفته اش.آشناییم با دختر کوچولویی که گاه اشک ریخته و گاه پایش را روی زمین کوبید...
.کاش می شد یه آگهی تجاری هم بود این شکلی:" دل گرفته تان را به بالاترین قیمت خریداریم..شانه می دهیم ؛سر بگذارید ،درد و دل کنیدو نترسید از بعد! "...
زیبایی اتچند دختربچه روستایی ستکه دست در دست همگرد ترانه ای کوردی می رقصند ......
توباید همان پیرمرد اخموی دوست داشتنیقصه های من باشی؛همانی که در سال های دور ،وقتی روی نیمکت چوبی پارکِ نزدیک خانه نشسته و درحالی که عصایش را در دست می فشرد و چشمانش نظاره گر بازی بچه هاست ،خانومش خسته ونفس زنان بخاطر پا دردی که ازطی کردن راه کوتاه منزل تا پارک پیموده سربرسد وغرغر کنان دست به کمر بزند و بگوید هیچ معلوم است چندساعت است کجایی؟ فکرنمی کنی دلم هزار راه می رود؟چقدر تو بیخیالی مرد!وتو با همان لحنِ عاشقانه همیشگی اتبگویی بانو ...
لازم نیست دنیادیده باشدهمین که تو را خوب ببینددنیایی را دیده استاز میلیون ها سنگ همرنگکه در بستر رودخانه بر هم می غلتندفقط سنگی که نگاه ما بر آن می افتد زیبا می شودتلفن را بردارشماره اش را بگیرو ماموریت کشف خود رادر شلوغ ترین ایستگاه شهربه او واگذار کناز هزاران زنی که فرداپیاده می شوند از قطاریکی زیباو مابقی مسافرند. "عباس صفاری"...
همیشه باید یکی باشدکه وقتی دوران گره خوردن انگشت هایتان به هم توی جیب پالتوهای زمستانیو سر گذاشتن های یواشکی روی شانه اش داخل تاکسی گذشتبیاید توی اشپزخانه و بعد از اینکه که پنج دقیقه تمام، بیخود و بی جهت به محتوای یخچال نگاه کردبا گفتن «ناهار چی داریم» وناخنک زدن به سیب زمینی های سرخ کرده بگوید که دوستت دارم.همیشه باید یکی باشدکه گاهی تاریخ های مهم را فراموش کندبا دسته گل های پژمرده خودش را به تو برساندو یاهدیه هایش را میان پرون...
از آن دسته آدم ها هستم که بلد نیستند زمانِ مناسب برای نوشیدن چای را تخمین بزنند! یعنی یا زبانشان را می سوزانند و تا تهِ روز از زبری اش زجر می کشند، یا آنقدر می مانند خنک شود که دیگر با شربتِ تلخ فرقی نکند!معقول ترین راهِ حل اما برایم نعلبکی ست!هنوز مثل قهوه خانه ای ها، کنار استکانِ چای شیرینِ صبحانه، یک نعلبکی می گذارم!دی ماه که بعد از نیم سال رفته بودم رشت صبحِ اولین روزِ بودنم مامان از کابینت های بالاییِ کمتر استفاده شونده ی آشپزخانه، یک ...
یکی از نشانه های ناب صمیمیت (Intimacy)، این است که افراد برای آینده ی دور، برنامه ریزی مشترک می کنند.بسیاری از این برنامه ها به نتیجه نمی رسند، اما نتیجه چندان مهم نیست.پیام پنهانِ چنین خیال پردازی هایی این است: در دقیقه ی «اکنون» تو را برای آینده و آینده را برای با تو بودن می خواهم....
مردها , مظلوم ترین جنس آفریدهٔ خدایندشاید شما توی دلتان ، یا بلند بلند بخندید و بگوئید : جوک میگویی؟ یا مثلا بگوئید : مردها؟مظلوم؟ این هم از آن حرفهاست! اما راستش این است که مردها ، پشت نقاب غرور و منم ، منم شان ، گاه کودکانی معصوم و بی پناهند ، گاه عاشقانی نگون بخت ، و گاه پیرمردی تنها توی پارک ، و من فکر میکنم ، که ته ته خوشبختی هر مردی ، خندهٔ زن و بچه اش است... مردها را سخت میشود شناخت ، همه شان ته ریش ندارند ، همه شان فیتنس نیستند ، اتفاقا...
روز دختر بهانس،واقعا بهانس که تولد یکی از بهترینای عالم یادمون بمونه ، والا ، دختر که یه روز و شب خاص نداره ، مثل اینکه یه گلدون خوشگل و حساس داشته باشی و بخوای سالی یه روز بهش آب بدی ، خشک میشه خوب ، پژمرده میشه ، دختر از گل لطیف تره ، هر روز صبح و ظهر و شب محبت میخواد ، عشق میخواد ، نگاه و توجه میخواد ، روز دختر بهانس ، تمام روزای خدا روز دختره ، هرروز ، یه سره.....
اردیبهشت... فقط حالاست که آدم بی بهانه دلش عاشقی میخواهد، که آسمان و آفتاب هم شوخ میشوند وسر به سرت میگذارند، هوا جوری خوب است که دلت میخواهد تا آن سر دنیا پیاده بروی، شبها عطر بهار نارنجش آدم مریض را سالم میکند و عصرها یاسها توی باد عاشقی بی ملاحظه ای راه می اندازند... اردیبهشت، بهاری ترین ماه بهار است...عمیق تر نفس بکشید و به آسمان بیشتر نگاه کنید و عاشقی کنید، عاشقی کنید، عاشقی کنید...اردیبهشت، فصل عاشقی ست......
زن ها ، دوست داشتنی ترین چیزی هستند که میشود پیوسته و بی خستگی عاشقش بود و بود و بود...زن ها ، حجم گونه یا پروتز لب نیستند ، زنها کمرهای خیلی باریک و انگشتان کشیده نیستند ، اینها فقط یک گوشه از زنانگیست...زن ها چای دارچین و هل دم کردن و قرمه سبزی خوب پختن و لباسها را خیلی تمیز شستن نیستند ، اینها فقط بخشی از آداب خانه داریست...من فکر میکنم ، این ظریف های زیبای لعنتی ، که همیشه در کنارمان هسنند و ما غالبا بی توجه از کنارشان رد میشویم ، مکمل ...
گاهی دل می خواهددر چشم های کسی که دوستش داردغرق شودخودش را گم کند در اعماق نگاهشو نباشد ...برود به سفری که ...فقط عشق باشد و عشقو دیگر هیچ ...رعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
ما کسی را... که سر راهمان سبز می شود رانمی بینیمبه دنبال یکی دیگری می گردیمهمان سبز شده، همان روزنهمی شود برگ، درخت، ساقهو باز نمی بینیمبه دنبال یکی دیگری می گردیمچرا قضیه را پیچیده می کنیمهمان سبز شده، همان روزنه... زندگی ما ... شاید همان یک نفر بود ...که ندیدیم بی اعتنا از کنارش گذشتیمرعنا ابراهیمی فرد(رعناابرا)...
بین خودمون بمونهولی از زیر پرتقال ها که رد می شدی نگاهت کردم .انگار هرکدام خودشان را می کشیدند به شاخه های خشک و پوستشان را خراش می دادند که عطرشان به مشامت برسد و تو از خوشحالی چشم هایت را ببندی. بعد نَخل ها سر خم می کردند که آفتاب روی آرامشت نتابد و باران هلالِ صورتت را تَر نکند. آنوقت شبنم ها می آمدند و سنجاقک ها بال می زدند و من که دورتر ایستاده بودم زندگی را می دیدم که فقط همان چندلحظه به جریان افتاده بود......
نمی دانم از عشق است که دیوانه شده امیا از دیوانگی ست که عاشق شده ام!!نمی دانم من در غمت شناورمیا غمت در من!نمی دانم از پریشانی سرگردانمیا از سرگردانی پریشان!به گمانم خاصیت عشق است!دچارش که می شویدیگرهیچ چیز نه می دانی، نه میفهمی!تنها همین را می دانم؛این که هر روز در آغوش توأم...می بینمت...می بویمت...می خوانمت...می شنومت...می بوسمتو لمست می کنمبی آنکه باشی!بی آنکه بدانی! به قلم شریفه محسنی \شیدا\...
من تو را "فقط" دوست دارم؛در حدی که یک کلام بگویم:«نبودی نگرانت شدم»عاشقت نیستم که الکی شلوغش کنم،یا سرت داد بزنم:«کجا بودی؟با که بودی؟پس چرا خبری ندادی؟»من تو را "فقط" دوست دارم؛در حدی که اگر دلت گرفته بود و حرف داشتی،بتوانم کنارت بنشینم،و ساعت ها فقط گوش کنم.عاشقت نیستم که مثلا بگویم:«ول کن این حرف ها را..درست می شود..» .من تو را "فقط" دوست دارم؛در حدی که اگر خواستی بروی،فقط بگو...
انتظار گاهی قشنگ است وقتی که میدانییعنی دلت مطمئن است خدا جایی دلی را بیقرار،بیقراری های تو کرده !...
روز دختر مبارک....😍روز دخترهایی که هوای دنیای احساس، مهر و عاطفه ی پدر و مادر را دارند...دخترهایی که دلبرانه در آغوش می کشند و کلمات به راحتی روی زبانشان به شیرینی می رقصد و قربان صدقه ی حضور پدر و مادر می روند.دخترهایی که همیشه در دلهره آور ترین لحظات زندگی شان هم عشق به عزیزانشان در قلبشان می تپد...روز دخترهایی که ساده اند و ساده دوست دارند...ساده لباس می پوشند و به ساده ترین شکل ممکن عاشق می شوند و در عین سادگی زیبا ترینند...روز دخترهای شی...
دخترم؛می دانم روزی قلب خانه ای خواهی بودکه چشم هایش با وجود تو برق خواهد زدو ستون فقراتش وجودتو را جشن خواهد گرفتمی دانم روزی نقاش ماهری خواهی بودو در روزهای خوب زندگی اتعکس مامان، بابا و داداش را خواهی کشیدهمان طور که اکنون با دست های کوچکتکه با بوسه های من می شکفدهر روز عکس چهارتایی امان را می کشیو چه ذوقی میکنم وقتی روی دیوار نصبش میکنیمن به داشتنت افتخار می کنمو می دانم این روزهای افتخاریک روز نه...دو روز نه ...ب...