خزانِ بی تو سرد و غمگین باشد ای نگار من این فاصله جانم گرفت ، بُرد همه قرارِ من غروب جمعه می شود وقتی ز تو بی خبرم آشوب میشود دلم نیست در اختیار من لبخند تو آرامشِ محض و دعای هر شبم و روی ماهَت روشنی بخشِ شبانِ تارِ...
تا الان چهل و چند هزارهٔ هول آور است کسی نمی داند من در انفرادیِ این دیوارها چه می کنم، زنده ام، مرده ام، بریده ام، یا باز مثل همیشه همان آرامِ آهستهٔ دریا و خاموشِ بی دلیلِ بارانم. عجیب تر اینکه چرا هیچ فرقی میانِ جمعه با سه شنبهٔ...