کاش تنها زندانیِ انفرادیِ آغوشت بودم ، که حکمِ اَبدِ عشق را بیهیچ عفو، میپذیرفتم... نه دیواری میخواستم، نه پنجرهای، نه آزادی — فقط نفسهایت... که سهمِ هوای من باشند.
خزانِ بی تو سرد و غمگین باشد ای نگار من این فاصله جانم گرفت ، بُرد همه قرارِ من غروب جمعه می شود وقتی ز تو بی خبرم آشوب میشود دلم نیست در اختیار من لبخند تو آرامشِ محض و دعای هر شبم و روی ماهَت روشنی بخشِ شبانِ تارِ...