ماییم و نیمه جانی، آن هم به لب رسیده
نه صبر هست ما را، نه دل، نه تاب هجران ماییم و نیمه جانی، آن هم به لب رسیده
ترسم که چشم تا بگُشایم، نبینمت مژگان ز بیمِ هجرِ تو، بر هم نمی زنم
تو از آن زِ من گریزی ،که چو من هزار داری..
من از آن سوی تو آیم که به جز تو کس ندارم تو از آن ز من گریزی که چو من هزار داری
گر کِشد خصم به زور از کفِ من دامنِ دوست چه کند با کِششِ دل که میان من و اوست. . .