پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آرام نمی گرفت...چیزی فراتر از این می خواست!چیزی شبیه امید...آدمی گاه دلتنگ یک مکان می شود،گاه دلتنگ یک آدم دیگر!گاهی هم دلتنگ یک احساس...او برای زنده ماندن به یک امید نیاز داشت!امید به اینکه روزی دوباره آن حس را خواهد چشید...حس در آغوش گرفتنت!...
توباید همان پیرمرد اخموی دوست داشتنیقصه های من باشی؛همانی که در سال های دور ،وقتی روی نیمکت چوبی پارکِ نزدیک خانه نشسته و درحالی که عصایش را در دست می فشرد و چشمانش نظاره گر بازی بچه هاست ،خانومش خسته ونفس زنان بخاطر پا دردی که ازطی کردن راه کوتاه منزل تا پارک پیموده سربرسد وغرغر کنان دست به کمر بزند و بگوید هیچ معلوم است چندساعت است کجایی؟ فکرنمی کنی دلم هزار راه می رود؟چقدر تو بیخیالی مرد!وتو با همان لحنِ عاشقانه همیشگی اتبگویی بانو ...