آنقدر زیبایی که به تنهایی از عهده ی دوست داشتنت بر نمی آیم .. در من هزاران من است که لحظه لحظه قیام می کنند برای ستایش تو ...
صبح باور عشق است در لبخند آسمانی تو وقتی چشمهایت را باز میکنی و عطر نگاهت را بر خورشید میپاشی تا غزل غزل روشنی بسراید
شاید یک روز... به ندیدنت...به نشنیدن صدایت و به جای خالیت عادت کنم اما فراموش کردنت هنری ست که اصلا ندارم
شب گم شده بود لابلای موهات اما دست هایت پر بود از ستاره باید می دانستم راه عشق از چشمانت می گذرد