پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
امروز آخرین قدم هایش را بر میدارد.امشَب در راه است...باران بی صدا با زمین نجوا میکند.کودکی میرقصد!جوانی به شاخه های پر ترنم باران خیره است.و مَن...یادم آمد کیستم!مَن شاید رنگِ آسمان باشم به هنگام ظلمت؛ وَ یا شاید رؤیای یک پرواز در آخرین خوابِ زمستانی رود؛مَن باران نیستم!مَن زمینم با طعم آسمانی گُر گرفته.نگاه میکنمنگاه میکنینگاه ما همچون دو خط موازی از هم میگذرد؛ تلاقی لبخندت را میدزدم برای شادمانی روزهای خستگی ام...
در شهر به راه افتادمدر صورتِ تمام رهگذرهای خیابانبه دنبال چهره ی تو گشتمو نبودی......
من هنوز هم در گوشه کنار این ویرانهٔ دِلدوستت دارمعلارغم آنکه تو نمیدانییا که میدانی وگمان میکنم که نمیدانی......
حالا که بودنم را نمیخواهیساده میرومفقط کنج دلت، همان گوشه که هیچکس از بودنش خبر نداردمرا نگه دار......
از تو همه چیزت را دوست دارملبخندتنگاهتدکمه های پیراهنتحتی لبه های تا زده ی آستینتاز تو چیزی برای رد شدن نیستتمام تورا باید زندگی کرد......
دروغ میگویند که عشق بارها اتفاق می افتد. آدمی تنها یکبار عاشق میشود...پس از آن هرچه پیش آید، یک دوست داشتنِ ساده یِ پیش پا افتاده است......