امروز آخرین قدم هایش را بر میدارد.
امشَب در راه است...
باران بی صدا با زمین نجوا میکند.
کودکی میرقصد!
جوانی به شاخه های پر ترنم باران خیره است.
و مَن...
یادم آمد کیستم!
مَن شاید رنگِ آسمان باشم به هنگام ظلمت؛
وَ یا شاید رؤیای یک پرواز در آخرین خوابِ زمستانی رود؛
مَن باران نیستم!
مَن زمینم با طعم آسمانی گُر گرفته.
نگاه میکنم
نگاه میکنی
نگاه ما همچون دو خط موازی از هم میگذرد؛
تلاقی لبخندت را میدزدم برای شادمانی روزهای خستگی ام...
و از خودم ، تنها خودم را به تو میبخشم!
بودهن دریس
ZibaMatn.IR