شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
غبار جدایی گرفته است این عشق رابیا دستانم را بگیرباید عشق تکانی کنیم......
مرا تا ابد در زندان تنت حبس کنو راه گریزم را ببندکه این تن زندان دلخواه من است......
کسی باشدکه عرض شانه های پهن مردانه اش ناخداگاه شود ارامش وقرار دل بیقرارمانکسی که وقتی به چشمانش خیره می شویدلت قرص شود برای تمام نا آرامی هایپیش روی زندگی......