من نیست شدم در تو ...
خجل از خویش دائم چون سؤال بی جوابم من...
بوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است ...
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود..
کماکان دوستت دارم️ تو اى تندیسِ خودخواهى! زمانی
به غم دچار چنانم که غم دچار من است ..
مرگ ما را عید می گیرند،چون سالیم ما سهرابی
آن که مشغول تو شد دارد فراغ از دیگران
رشکم آید که کسی سیر نِگه در تو کند... !
درون دل به غیر از یار و فکرِ یار کِی گُنجد ؟
جان ببَر آن جا که دلم بُرده ای...
به من برگرد این دریایِ غم لبریزِ دلتنگیست ... سامانی
من حلقه های زلفش از عشق می شمارم...
خیره چشمان را کجا ذوقِ تماشا کم شود ؟
دیدار ما، تصور یک بی نهایت است...
ای ماه صنم؛ شب گذری بر دل ما کن...
ز بیقراری ما فارغ است خاطر یار...
مشکلْ خیال روی تو از دل به در شود ای
چون هم نفسی کنم تمنا ، بر آینه چشم برگمارم
ظاهرا چشم شما میل به کشتن دارد ....
ای رفته کم کم از دل و جان، ناگهان بیا...
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی...
جز یاد تو در تصورم نیست...
منم کز بی کسی مکتوبِ خود بر باد می بندم.. . بهارلو