جانم فداى دیده و نادیده کردنت ...
ترکِ کام خود گرفتم تا برآید کامِ دوست...
چو مار مى گزدم تارِ پیرهن بى تو..
صنما جفا رها کن...
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست؟!
واژه ای نیست که با آن عطش عشق تو را کم بکنم...
تو جان من بودی ، چگونه بی منی اینقدر ..؟
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
ز روزگار به یک نامه ى تو خرسندم...
شانه ی لرزان ما را با سرت آرام کن ...
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند ...
قاصد برسان مژده ی دیدار و دگر هیچ...
خشت در زیرِ سر و فقر و فنا، ما را بس
تا خون به رگ و مو به تن این مشغله دارد...
رازِ عاشق سخنی نیست که پنهان مانَد...
تو بدین چشم و پیشانی دلِ ما باز پس نخواهی داد ...
چون توبه، آفریده برای شکستنیم...
هر خم از جعد پریشان تو زندان دلی ست...
بیگانه شَوم از تو که بیگانه پرستی...
تو مرا کُشتی و امید ِ بها نیست چرا؟
هذا هو العالم المتبقی لنا: إنه الصمت! این است جهانی که برایمان باقی ماند: سکوت!
دانی چه می رود به سر ما ز دست تو...؟
بی تابی عاشق شود از وصل فزونتر