پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو روشنیِ قلبِ منیخودم را به هدر نداده ام....
در درون شهر کوران دردها دارم ز بینایی...
تو عمر منی! عرصه مکن بر من تنگ...
کسی سوال می کندبرای چه زنده ای؟و من برای زندگی تو را بهانه می کنم.....
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید! یک نفر در آب دارد می سپارد جان......
ترک آن زیبا رخ فرخنده حالاز محال است از محال است از محال...