پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در این خلوت گهم مشغول پوچمکه باید من از این دخمه بکوچمجوانی در بطالت رفته بر بادنداده حاصلی ای داد و فریاد...
دردا که رسیدن به تو از جنس سراب استافسوس که دیدار تو چون حقه ی آب استهرگاه که تا یک قدمی تا تو رسیدمدیدم که فریب از تو همین اسم عذاب استدر چشم تو پوچم و گل دست منی نیستای کاش ببینم که گلم دست کسی نیستدر دست منی و دل دادی به دستیای گل از تو مانده ات جز سنگی نیست...
تو همان همهمهٔ پوچ دل انگیز منی......
گل یا پوچچه فرق می کند؟یک طرف بازی که تو باشیهر دو دستم پر است...
دنیا همه پوچتو ،تنها گلِ من...