سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
غریوِ شادمانی؟نه، کابوس بودتعبیرِ وارونه ی رویا،آن همه همهمهریزشِ بهمن بود بر سر رؤیای ما....
تو همان همهمهٔ پوچ دل انگیز منی......
مرا سخت در آغوش بگیربگذارسهمم ازهمهی همهمهی جهانضربان موزونقلب تو باشد...
بعد از نگاهت ...با این عاشقانه های بی قرارچه کنم...با این قرار های بی قراری ...چه کنم...؟چیزی بگو ...حرفی بپاش بر دهانِ این کوچه ...که همهمه اش هر روز ...زخمی تازه در دلم باز می کند.....
همهمه ی علف زارانحرفاز باد است...
خسته از همهمه ی مرغان دریایینور فانوسیبه گل نشسته استدر ساحل متروک ام...