تو همان همهمهٔ پوچ دل انگیز منی...
و خوش آن روز که او در طلب من باشد..
او مدارا کردنش با من شبیه جنگ بود چشم می بست و دلم تنگ نگاهش می شد هی..
پشت در این خانه کسی نیست، نگردید تنهایی یک مرده مگر چیز عجیبی ست..
یه بار نشستم پشت در خونش و تا صبح تک تک آدم هایی که از اون کوچه رد می شدن رو شمردم. سر جمعمشون به سی نفر هم نرسید. وقتی صبح شد، بازم آدمای اون کوچه رو شمردم. خونه ی جلویی اسباب کشی داشت و مرد حدودا چهل سالشون با...