نمیدونم حرفمون کی به اینجا رسید که بی بی واسم از ساعت و رادیویی که از پدربزرگ خدابیامرزم به یادگار مونده گفت گفت،دختر جانم اینا فقط یادگاریای به جامونده از آقاجونت نیستن حالت غم زده ی چشماش رو دیدم و با همون ابروهای درهمش برام گفت جاش خیلی خیلی خالیه...
نگاه سرد بی بی را فقط یک شاه می فهمد غم چشمان یک زن را دلی آگاه می فهمد تو در آغوش تنهایی و من افتاده از چشمت همیشه سرنگونی را طناب چاه می فهمد شبیه بغض زرتشتم میان دفتر نیچه شرار سرخ آتش را گداز آه می فهمد پُرم...